نشانِ علم و عالم[1]
دکتر مهدی ربیعی*، دکتر داود نوده یی** ، دکتر محمد حسین ضرغامی***
*گروه روانشناسی بالینی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
** مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
*** مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
چکیده
تحقیق حاضر با هدف تحلیل و بررسی مقدماتی حقیقت علم و عالم انجام شده است. تحقیق حاضر به روش تداعی مفاهیم و با رویکردی تحلیلی-انتقادی و با هدف تاکید بر سوالاتی که در ادامه ذکر میشوند انجام شد: ابژههای مورد مطالعه علم کدامند؟ آیا علم به معنای دقیق کلمه میتواند آسیبزا باشد؟ آیا علم میتواند در طبقهبندی عینی (ابژکتیو) بودن یا ذهنی (سوبژکتیو) بودن قرار بگیرد؟ علم آموختنیست یا یافتنی؟ آیا برای تولید علم میتوان بر اساس پروتکلها، استانداردها یا دستورالعملهای از پیش تعیین شده عمل کرد؟ یافتههای این تحقیق در سه بخش علم به مثابه سمپتوم، حقیقتِ علم و تحقیقِ پژوهش ارائه شده است[2].
کلید واژه: علم، عالم، سمپتوم، تحقیق، پژوهش، روانکاوی
علم به مثابه سمپتوم
دانش و علم را میتوان از سه منظر(تصویری، نمادین و واقع[3]) مورد بررسی و تحلیل قرار داد. کسب دانش در بعد تصویری(خیالی) با هدف ابهامزدایی، کمک به بشر و منفعت گرایی دست به مدل سازی میزند که اساساً با واقعیت انطباقی ندارد، انسان با این مدلها به یک آرامش ظاهری میرسد ولی زمانی که ذهن از آن محدوده مشخص مدلها خارج میشود، دچار اضطراب و وحشت میشود[4]. ذهن از قاعده زنون پیروی میکند[5] و اگر تمام بخشهای متناقض و دیالکتیک به کلام درآیند، در آنی از زمان، مدلسازیهای موجود از هم میپاشد، نتیجه چنین دانشی در بهترین حالت علامت سوالی ایجاد میکند که فرد را از درون به برون روانه میکند، چنین دانشی ذهن را از تجربه فردی دور میسازد. ذهن به وجود آمده است تا به بشر کمک کند ولی اگر ذهن بخواهد با بشر و طبیعت یکی شود نیاز به بینهایت تقسیم دارد. دانش در بعد تصویر بجای کمک به بشر باعث تبعیض و طبقهبندی میشود، پایه چنین علمیبر حسادت و رقابت و تمیز یافتن و امتیاز بیشتر گرفتن است[6]. در واقع بشر از طریق چنین علمی، مشکل و مسئله ایجاد میکند تا موجودیت خود را توجیه کند. بنابراین چنین علمی برای حل نیامده است بلکه با هدف ایجاد معما تحول یافته است. برای مثال از زمانی که روانشناسی و روانپزشکی به وجود آمده است، هر روزه برکشف تعداد اختلالات روانی نیز افزوده میشود، گویا روانشناسان و روانپزشکان به شکل موجود به شناسایی اختلالات و ایجاد معمایی بیشتر نیاز دارند[7]. این داستان در مورد حیطههای مختلف علمی دیگر نیز صادق است، قطعاً این داستان رفته رفته پیچیدهتر هم میشود، گویا علم به شکل تصویری نیاز دارد تا از بابتی بسیار انتزاعیتر و معما گونهتر شود تا موجودیتش ضرورت بیشتری یابد. در بعد تصویر فرد تمام تلاشش بر این است تا آنچه را که مربوط به دیگران است، به اسم خود تمام کند، فرد علاوه بر اینکه موفق نخواهد شد، خود را نیز به شکل سمپتوماتیک و در دل همان اطلاعات یده شده ارائه خواهد کرد و خبر از واقع خود فرد نیز میدهد[8]. علم در بعد تصویری، میل بشر رو نمیکند اتفاقاً خودش میل تولید میکند و هر روز آرزوها و تمایلات بشر رو بیشتر میکند چرا که هدف ذاتی و ناخودآگاه چنین علمیکمک نیست بلکه نوعی خودخواهی و خودشیفتگی است، اگر دقت داشته باشیم هر روز به سوالات بشر افزوده میشود، برای مثال شاید بشر قبلاً به این اندازه متمایل به تولید ابزار آلاتی که با سرعت نور حرکت کنند، نبود، ولی این امیال با تولید ماشین و هواپیما وسعت و شدت بیشتری یافته است، گویا علم بجای ، بشر را حریص تر میکند[9].
"من دانستم که نمیدانم" یکی از شعارهایی است که فلاسفه و عالمان از آن به غایت سوءاستفاده کردند، ژستی از ندانستن که تماماً حمل بر دانستن است[10]، در واقع این افراد برای اینکه خود را در جایگاه بالا فرض کنند و دیگران را تحقیر کنند بر این عقیده میشوند که چیزهای وجود دارد که دیگران اصلاً نمیدانند که هست ولی آنها میدانند که هست و برای اینکه خود را متمایز کنند و بر دیگران فخر بفروشند و سلطه خود را بر دیگران تحمیل کنند وانمود میکنند که چیزهای است که آنها میدانند که هست ولی دیگران از آن با خبر نیستند چرا که آنها حتی نمیدانند که نمیدانند، فرض "من نمیدانم" دلالت بر این دارد که حقیقتی در پشت پرده وجود دارد که افرادی که میگویند من میدانم نمیتوانند به آن برسند، بنابراین حقیقت در بعد تصویر را همین افرادی که میگویند من دانستم که نمیدانم آفریدند. زمانیکه بر این باور باشیم که چیزهایی است که نمیدانیم باید دنبال رمز و رازی باشیم تا خود را نیز فریب دهیم، باید مسائل را برای خودمان و دیگران پیچیده کنیم، مسائل را به هزاران شکل و لعاب در آوریم و عقب و جلو کنیم و خود را گیج کنیم تا خود را در وادی ای قرار دهیم که حالت دیوانگی دارد تا باور کنیم که چیزهای است که ما نمیدانیم. این داستان میتواند تا جایی پیش رود که فرد حقیقت وهمی بسازد تا نشان دهد که حقیقت وجود دارد، چنین حقیقتی جدا از فرافکنیهای فرد نخواهد بود و بیشتر از اینکه واقعیت بیرونی را روایت کند واقعیتهای درونی فرد را انعکاس خواهد داد[11]. این افراد احساس گناه زیادی دارند و خود و دیگران را بیشتر سرزنش میکنند و همانهایی هستند که از بودن خود به همان شکلی که هستند میترسند. به خاطر همین از این افراد علمیگزارش میشود و به نمایش درمیآید که کپی برداری شده از دیگری است که نه کاملاً دیگری است و نه کاملاً با خود فرد انطباق دارد. چنین فردی همیشه در برزخ بین خود و دیگری در عذاب است، محصولگرایی و تولیدگرایی نیاز به همرنگی و همانند سازی ظاهری با دیگری دارد[12] و دلیلی بر ی و به یغما بردن دیگری خواهد بود، اتفاقی که همیشه با شکست مواجهه خواهد شد.
اگر تمام فکر و ذهن بشر بر این باشد که دقیقاً همانی که هست را به همان شکلی که هست وصف کند، هستی و وجود به کلام در خواهد آمد و خواهد گفت که بهر چه هست[13]. اگر خودشیفتگی و من بودن و خواستنها زبان باز کنند از بابتی بشر تکلیفش با خود و دیگران مشخص تر است، میداند که چه میخواهد و دیگران چه میخواهند. تا زمانی که افراد خودشیفتگیها و موضعهای خود را برای خود رسوا نکنند، نادانسته دگرپرست خواهند بود، غافل از اینکه سرراست ترین راهی که مبلغ آن هستند نه تنها برای دیگران بلکه برای خودشان نیز بیراهه است. پیروان اگر خود را کلام کنند دقیقاَ متوجه خواهند شد که چقدر با مدلهای که از آنها پیروی میکنند انحراف دارند و مدل مخصوص به خود دارند. تداعی آزاد نیز به نوعی در همین به کلام درآوردن خودشیفتگی و خود پرستی رخ میدهد. ما از کودکی یاد گرفتیم که در مورد چیزهایی که درست است کلام کنیم و نادرستها را نگوییم و بر اساس مدلهای از پیش تعیین شده کلام و عمل کنیم، همین داستان باعث میشود که ما همیشه بر میلهای خودخوهانه خود حداقل در کلام سرپوش بگذاریم. حال فرض کنید که ما تماماً خودشیفتگی و خودخواهیها را کلام کنیم چه میشود؟ قطعاً نزدیکترین راه این است که درست نماها فرو خواهد ریخت، مظلومنماییها و نمایش فرهیختگیها نقش برآب خواهند شد و فرد متوجه خواهد شد که چه بود و چه به نمایش میگذاشت. در دنیای امروز علم در این جایگاه نشسته و حکمهای مطلقی میدهد که بسیار خطرناکتر از دیکتاتورهای دیروز است که شعار حقیقت سر میدادند، میزان پذیرش دیکتاتورهای سابق به دلیل رفتارهای واضح و عینی آنها، نسبی بود ولی علم جایگاه بسیار انتزاعی را اشغال کرده است و عموم افراد آن را بعنوان حق و حقیقت باور دارند و خود را خط میزنند و تفکرات و ایدههای نقادانه خود را انحرافی میدانند و دست به سانسور آگاهانه و ناآگاهانه خود میزنند، به عبارت دیگر علم زبان ناگفتهها و فرافکنیهای بشر شده است، به خاطر همین علم از این منظر خطرناکترین و دروغیترین تولید بشر است، علم در بعد تصویر شکاف را میپوشاند. بسیار مهم است که افراد بر این مسئله باور داشته باشند که ایدههای آنها انحرافی نیست بلکه وجود دارد تا نادرستی درستها را برملا سازند و از بردگی خود جلوگیری کنند (وَلا تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمٌ إِنَّ السَّمعَ وَالبَصَرَ وَالفُؤادَ کُلُّ أُولئِکَ کانَ عَنهُ مَسئولًا: از آنچه به آن آگاهی نداری، پیروی مکن، چرا که گوش و چشم و دل، همه مسؤولند[14]) ، در دنیای امروز بشر به جایی رسیده که شدیداً به طرف همسان شدن میرود بدون اینکه بداند این حالت، وهمی و طبعاً نادرست است، حال آنکه افراد اساساً متفاوت و منحصر به فردند[15]. بشر امروزی به قدری مسحور جایگاه علمیشده است که هر گونه فکر و ایدهی خارج از این جایگاه را انحرافی میداند و آن را در نطفه خفه میکند. کلام فرد اگر تماماً دیده و شنیده شود به همان نسبتی که میخواهد در جایگاه حق و حقیقت بنشیند و خدایی کند، بر علیه خود و فرو ریختن این جایگاه عمل میکند(القید کفر ولو بالله) ولی از آنجایی که این جایگاه بسیار مسحور کننده و فریبنده است، فرد ممکن است بخش بزرگی از کلام خود را سانسور کند تا نشنود که چقدر از کلاماش بر علیه این جایگاه عمل میکند. تا زمانی که بشر این بخش از کلام خود را بر علیه خود و دیگران نشنود و حس نکند، برده یک بخشی از خود و به تبع آن برده نماینده همان بخش از کلام در بیرون از خود خواهد بود. در واقع اساس بردگی از سانسور کلام نشات میگیرد. کِلام نقد است و اگر سرکوب شود، بردگی پایهریزی میشود و روان درجا میزند و پویایی خود را در تکرار مییابد[16]. در دنیای امروز قسمت نقد کلام به درستی عمل نمیکند چرا که مدام به طرف دیگری نشانه رفته است در حالی که نقد بایستی به طرف خود عمل کند تا اثر گذار باشد. در واقع سوژه در این نقد است که ظهور مییابد و از سوی دیگر تداعی آزاد به معنی دقیق کلمه در همین جا رخ میدهد. نقد باعث میشود که توجیهات در جایگاه درست نمایی عمل نکند. دانشی را میتوان علم حقیقی دانست که بتواند غیبی را آشکار کند و به واقع اشاره داشته باشد. هیچ سوژه انسانی را نمیتوان نادیده گرفت و از او انتظار تولید علم و حکمت داشت. خیلی از تولیدات ظاهراً علمی؛ نوعی الکلیسم روانی است تا شکاف واقعی سوژه را بپوشاند[17]، در بُعد سمبلیک بایستی همه جرحها که مولد سمپتوم هستند به کلام تبدیل شوند.
در واقع آن بخشی از افراد که قبول کردند به دنبال منفعت و ثروت و جایگاه به شکل خودمحورانه هستند یک قدم جلوتر از افرادی هستند که با زبان انتزاعی به دنبال همان تصاویر یعنی قدرت و ثروت و جایگاه و مقام و پول هستند ولی قبول نمیکنند و آگاه نیستند که همانها را میخواهند (قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُم بِالاخْسَرِینَ أَعْمَـالاً * الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَو'ةِ الدُّنْیَا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا)[18]: بگو (ای پیامبر!) آیا من شما را آگاه بنمایم بر آن کسانیکه اعمالشان زیانبارتر است؟! آنان کسانی هستند که سعی و کوشش آنها در راه تحصیل زندگانی پائینتر و پستتر گم شده است در حالیکه خودشان میپندارند که از جهت کار و کردار، نیکو عمل مینمایند!). به عبارت دیگر آگاهی ما از اینکه در مرحله تصویر هستیم باعث خواهد شد که تعیین تکلیف کنیم که در همین مرحله میخواهیم بمانیم و به تصاویر بچسبیم و عواقب آن را بپذیریم یا بخشی از سائقهای خود را بخاطر حقیقت قربانی کنیم[19]. اگر چنین باشد تازه وارد مرحله نمادین خواهیم شد و از چیزهایی لذت خواهیم برد که جانشین سائقها هستند و ناشی از قربانی کردن بخشی از سائقها هستند. مشکل اصلی سیستم آموزشی و دانشگاهی امروز این است که در بعد تصویر عمل میکند ولی نمیخواهد قبول کند که چنین است، اساتید و دانشجوها علم و دانش را مدارک و مدارجی میدانند که از طریق آن میتوانند به سرمایه و قدرت و جایگاه دست یابند، با این تفاوت که آنها را به زبان نمیآورند و در مرحله انکارند، عناوینی که بر آن مینهند علم، دانش، رشد، توسعه و ارتقاء است، سوال این است که آیا با این مقالات، پایان نامهها، ترجمهها، کنگره و همایش و سمینارها، کتابها و غیره که اکثراً حاصل فریب و ی و بازی است چیزی جز همان ثروت و قدرت آن هم با ایجاد تبعیض، بیعدالتی و دروغ و نابودی انسان و طبیعت، علمیتولید خواهد شد؟ اساتید و دانشجویان در سیستم دانشگاهی کنونی باید اول بدانند و آگاه شوند که در حال یاند تا در مرحله بعد تصمیم بگیرند که کماکان میخواهند به ی خود ادامه بدهند به اسم ی یا نه؟ بخش بزرگی از افراد متوجه آن شدهاند و تصمیم دارند که کماکان و آگاهانه دنبال منفعت و ی از دیگران باشند و عده قلیلی هم بر آن شدند که از ی و منفعتگرایی شخصی به نفع حقیقت دست بردارند. این امر فقط در سیستم دانشگاهی حاکم نیست بلکه در سایر امور زندگی مانند زندگی شخصی، ت و اقتصاد هم مصداق دارد.
در این حالت عالم و علم جدا از هم هستند و هر کسی که ثروت و قدرت داشته باشد میتواند در مسند و جایگاه عالم بنشیند و برای خودش مقاله، کتاب و اثر تولید کند، حال آنکه اساساً و عمیقاً عالم و علم جدا از هم نیستند و علم واقعی فقط از یک عالم قابل تولید شدن است[20]، عالمیکه بر خود شناخت دارد و بخشی از سائقهای خود را به نفع دیگران و طبیعت قربانی کرده است تا حق مطلب را همان گونه که هست بیابد. بنابراین علم با تحول عالم و کشفیات درونی او حاصل میشود. علم واقعی همان هنر است که بخشی از حق روایت نشده در عالم واقع را نمادین و روایت میکند. افرادی که در ظواهر، منفعت طلبی و تصویر گیرکردند و بدتر از آن منکر این حالات خود نیز میباشند با شعار و فریب، فقط علم دیگران را به یغما میبرند و به اسم خود تمام میکنند که در نهایت رسوا خواهند شد. تا زمانی که علم را ابژه برون از خود بدانیم که هر کسی بتواند به هر روشی به آن دست یابد نتیجه چیزی جز دانش تصویری نخواهد بود، مسئله این است که تا زمانی که یک عالم واقعی و حق طلب نباشد علم تولید نمیشود و اگر هم تولیدی رخ دهد ی از عالمان دیگر و به کار بردن نادرست علم و سواستفاده از آن است و برای بشر و طبیعت آسیب در پی خواهد داشت (ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ لِیُذِیقَهُم بَعْضَ الَّذِی عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ[21]: به سبب آنچه دستهاى مردم فراهم آورده، فساد در خشکى و دریا نمودار شده است، تا [سزاى] بعضى از آنچه را که کردهاند به آنان بچشاند، باشد که بازگردند).
جایگاه و مقام علمی را نباید با سنجه سرمایهداری ارزیابی کرد بلکه باید عالم را از شخصیت و حقیقت جویی و عملکرد او در کمک به دیگران و طبیعت سنجید. زمانی که تولیدی نفع شخصی برای یک عده و آسیب به اکثریت و طبیعت دارد نمیتوان آن را علم و عاملش را عالم دانست. علم فقط از افرادی میتواند تولید شود که خودشان از لحاظ شخصیتی عالم شده باشند. به عبارت دیگر هنر و علم از سوژه رخ میدهد نه ابژه ای که خود برده یک ابژه دیگر است[22]. سیستم آموزشی کشور در حال حاضر با ملاکها و استانداردهای تصویری جهان سرمایهداری دست به ارزیابی بروندادهای خود میزند و به خیال باطل امیدوار است پیشرفت نیز داشته باشد، با این روش نه تنها پیشرفت به معنی دقیق کلمه نخواهد داشت بلکه به دروغ و فریب سرمایه عمومی را نیز به هدر خواهد داد. اگر علم را دانستن بدانیم، تولیدات جهان امروزی چگونه دانستنی است که به این اندازه در جهت نابودی طبیعت و بشر عمل میکند؟ غیر این است که این دانستن یا از روی ندانستن است یا از عالم رخ نمیدهد و یا از عالمان به یغما میبرند و به شکل تحریف شده به کار میگیرند.
حقیقت علم
معرفت، امری است مقدس که خداوند به انسان عطا نموده، اساس این معرفت، شناخت آن حقیقتی است که جوهر اعلی» بوده و تمام لایههای وجود و همه اشکال کثرت در مقایسه با آن، جز اعراض نمیباشند[23]. در آموزههای دینی از علم با عنوان "نور" یاد شده است که اکتسابی نیست و از طرف حضرت حق اعطاء میشود و جایگاه آن "قلب" است : وَ فِی حَدِیثِ عُنْوَانِ اَلْبَصْرِیِّ عَنِ اَلصَّادِقِ عَلَیْهِ السَّلاَمُ : لَیْسَ اَلْعِلْمُ بِکَثْرَةِ اَلتَّعَلُّمِ إِنَّمَا هُوَ نُورٌ یَقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یُرِیدُ اَللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ فَإِذَا أَرَدْتَ العلم فَاطْلُبْ. چنین علمی نصیب کسی میشود که "طالب" باشد. ریشه اصلی کلمه طلبگی هم در همین طلب نهفته است. اولین وادی از هفت وادی یا هفت شهر عشق که عطار بیان کرده است، وادی طلب است:
چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تعب
چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار
هرکسی که طالب است، مطلوبی دارد و به میزان شوقی که مطلوب در او بر میانگیزد طالب است. کسی که علم(نور) به قلب او اعطاء میشود طالب چه چیزیست؟ أَوَّلاً فِی نَفْسِکَ حَقِیقَةَ اَلْعُبُودِیَّةِ وَ اُطْلُبِ اَلْعِلْمَ بِاسْتِعْمَالِهِ وَ اِسْتَفْهِمِ اَللَّهَ یُفَهِّمْکَ. چنین کسی طالب حقیقت عبودیت، طالب علم برای عمل و طالب فهم است. مقصود از حقیقت عبودیت هم سه امر است: عدم توهم مالکیت نسبت به چیزی، عدم تدبیر برای خود و اشتغال همیشگی به امر و نهی حق؛ " أَنْ لَا یَرَى الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ فِیمَا خَوَّلَهُ اللهُ إِلَیْهِ مِلْکاً لِأَنَّ الْعَبِیدَ لَا یَکُونُ لَهُمْ مِلْکٌ یَرَوْنَ الْمَالَ مَالَ اللَّهِ یَضَعُونَهُ حَیْثُ أَمَرَهُمُ اللهُ تَعَالَى بِهِ؛ وَ لَا یُدَبِّرُ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِیراً؛ وَ جُمْلَةُ اشْتِغَالِهِ فِیمَا أَمَرَهُ اللهُ تَعَالَى بِهِ وَ نَهَاهُ عَنْهُ." بنابراین کسی شایسته دریافت چنین علمی(نوری) است که براساس فطرت الهی خویش، در جستجوی حقیقت و فهم آن است (اَلَلَّهُمَّ اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَا هِیَ[24]/ یا رَبِّ أَرِنِی الْحَقَّ کَمَا هُوَ عِنْدَکَ[25]) و چنین علمیرا هم برای عمل و نیل به مراتب وجودی بالاتر طلب میکند (اللَّهُمَّ أَرِنِی الْحَقَّ حَقّا حَتَّی أَتَّبِعَهُ وَ أَرِنِی الْبَاطِلَ بَاطِلًا حَتَّی أَجْتَنِبَهُ وَ لَا تَجْعَلْهُمَا عَلَیَّ مُتَشَابِهَیْنِ فَأَتَّبِعَ هَوَایَ بِغَیْرِ هُدًی مِنْکَ[26]).
یکی از ابتکارات ملاصدرا در بحث حقیقت علـم آن اسـت کـه وی علـم را از "ماهیـت" خارج کرده و از سنخ "وجود" میداند و بر این باور است که نمیتوان برای آن تعریف حقیقی به حد یا رسم ارائه کرد، اما همانگونه که وجود که اعرف اشیاء است برای کشف و وضوح نیاز به تنبّه و توضیح دارد، میتوان برای وضوح بیشتر علم نیز تعاریفی نه از نوع حقیقی بلکه از باب تنبّه عرضه داشت[27]. ملاصدرا در یکی از تعاریف خود در باب علم میگوید: علم امری سلبی همانند تجرد از ماده یا امری اضافی نیست بلکه امری بالفعل وجودی و نه بالقوه است و شدت علم بودنش به همان اندازة خلوصش از عدم است[28] یا در تعریف دیگری علم را امر مجرد نزد جوهر ادراک کننده میداند[29]. علاّمه طباطبائی هم علم را چنین تعریف کرده است:" فالعِلمُ حُصُولُ أَمرٍ مُجَرَّدٍ مِنَ المَادَّةِ لِأَمرِ مُجَرَّدٍ، وَ إِن شِئتَ قُلتَ: حُضُورُ شَیءٍ لِشَیءٍ: علم عبارت است از حصول امری مجرّد از مادّه برای امری مجرّد از مادّه و نیزمیتوان گفت: حضور چیزی برای چیزی.[30] علم را بر دو گونه دانسته اند: علم حضورى یعنى علمى که عین واقعیت معلوم پیش عالم (نفس یا ادراک کننده دیگرى) حاضر است[31] و عالم شخصیت معلوم را مىیابد، مانند علم نفس به ذات خود و حالات وجدانى و ذهنى خود. علم حصولى یعنى علمى که واقعیت معلوم پیش عالم حاضر نیست، فقط مفهوم و تصویرى از معلوم پیش عالم حاضر است؛ مثل علم نفس به موجودات خارجى[32] . علامه طباطبایی هر نوع علم حصولی را مسبوق به علم حضوری میداند[33] و آیت الله شاه آبادی ملاک علم را "حضور" میداند[34]. بنابراین علم به معنای حاضر بودن معلوم در نزد عالم و به عبارت دیگر اتحاد عالم و معلوم است[35]. در واقع و در نظر عمیق و دقیق، این علم حضوری است که فقط معلوم بالذّات را نشان میدهد و کاشفیّت از ماورای معلوم بالذّات تنها به اعتبار عقل است. از این رو، مقصود از منتهی شدن علوم حصولی به علوم حضوری آن است که در حقیقت، همة علوم حضوریاَند.[36]
درباره تفاوت بین علم حصولی و علم حضوری میتوان به این موارد اشاره کرد: "علم حضوری بدون واسطه است، ولی علم حصولی با واسطة مفاهیم و صور. علم حضوری علم به وجود است، علم حصولی علم به ماهیّت و مفهوم ؛ علم حضوری نیاز به ذهن ندارد، ولی علم حصولی دارد. در علم حضوری، علم عین معلوم است، ولی در علم حصولی علم غیر از معلوم است. در علم حضوری احتمال خطا معنا ندارد، ولی در علم حصولی دارد. علم حضوری اصل است، علم حصولی فرع؛ زیرا اگر علم حضوری نباشد، علم حصولی نیز نخواهد بود[37]." علم حضوری زمانی رخ میدهد که واقعیت نفس انسان با امر واقع، اتصال وجودی برقرار میکند و سپس قوه مدرکه (قوه خیال) صورتى از آن مىسازد و حفظ مىکند و آن را با علم حصولى پیش خود معلوم مىسازد.[38] علم حضوری انسان شامل علم به "عین وجود " یعنی وجود خود و علم به "مراتب و ملحقات وجود خود" یعنی علم حضوری نسبت به آثار و افعال نفسانی خود (حالات روانی، احساسات و عواطف) و ابزار و قوای نفسانی خود (نیروهای ادراکی و تحریکی) است. بنابراین اگر ما واقعیت هر چیزی را با علم حضورى بیابیم یا "عین وجود ما" و یا از "مراتب و ملحقات وجود" ماست. علم حضوری، حاصل اتصال وجودی با امر واقع است. هرچه مرتبه وجودی انسان در حرکتِ جوهریِ دورانی (استعاره نوار موبیوس[39]) تعالی یابد، اتصال وجودی با بخشی از امر واقع رخ میدهد که متناسب با آن و کاملا منحصر بفرد است و مرتبه وجودی خاص و عدد منحصربفرد خود را دارد.
عدم توجه به این واقعیت مهم موجب شده است که برخی دچار این پندار باطل شوند که علم به معنای علم حصولی است و تنها روش نیل به چنین علمی مشاهده و آزمون است و تنها نظریاتی قابل قبول است که بتوان آن را با آزمایش و تجربه تایید کرد و اگر چنین امری میسر نباشد نمیتوان چنین نظریه ای را به عنوان علم پذیرفت و بایستی جزء فرضیات خیالبافانه تلقی کرد. علامه طباطبایی در پاسخ به این تلقی نادرست چنین بیان میکند: "ما برای تشخیص امور ذهنی و اعمال نفسانی و کیفیت نحوه وجود آنها، هیچ راهی بهتر از مراجعه مستقیم به ضمیر خود و درونبینی نداریم و این نحوه مطالعه اگر با تجهیزات منطقی و فلسفی کامل شخص مطالعهکننده توام باشد به نتیجههای قطعی و یقینی میرساند[40]".
به عنوان مثال درمورد علیت که مقوله اصلی در مطالعات علّی نیز هست، هیچ راهی برای اثبات آن جز از طریق مراجعه به درون نفس و علم حضوری نیست: "مطابق این اصل که هر علم حصولى مسبوق به علم حضورى است» و تا ذهن نمونه واقعیت شیئى را نیابد نمىتواند تصورى از آن بسازد خواه آنکه آن نمونه را در داخل ذات نفس بیابد و یا آنکه از راه حواس خارجى به آن نائل شود. نمونه علت و معلول را ذهن ابتدا در داخل نفس یافته و از آن تصورى ساخته و سپس موارد آن تصور را بسط و گسترش داده است. همچنان که سابقاً گفته شد نفس، هم خود را مىیابد و هم آثار و افعال خود را از قبیل اندیشهها و افکار، و این یافتن» به طریق حضورى است نه حصولى؛ یعنى نفس با واقعیت خود، عین واقعیت آنها را مىیابد و چون معلولیت عین واقعیت و وجود این آثار است پس ادراک این آثار عین ادراک معلولیت آنهاست[41]".
حال سوال اساسی اینست که پس جایگاه علم حصولی چیست؟ آیا علم حصولی ارزشی ندارد؟ امام علی علیه السلام میفرماید: الْعِلْمُ عِلْمَانِ: مَطْبُوعٌ وَمَسْمُوعٌ، وَلاَ یَنْفَعُ الْمَسْمُوعُ إِذَا لَمْ یَکُنِ الْمَطْبُوعُ[42]
.
جمع بندی
انسان در طول تاریخ و از دیرباز به دنبال کشف راز و رمزهای درون خود بوده است و آموزههای دینی و فلسفی که محصول تجربه هزاران ساله بشر است به گوهری در درون انسان اشارهکرده است که همیشه در هالهای از رمزوارگی مکتوم بوده است و دغدغه انسان همیشه این بوده است که پرده از این بعد نهان و غیب وجود کنار نهد و رخ حقیقت وجود خویش را به نظاره بنشیند و به اقیانوس دانشی ناب و بیکران دست یابد اما همیشه در کشف روشی که بتواند به این هدف بزرگ دست یابد حیران و سردرگم بوده است.
با مرور تاریخچه روانشناسی و روانکاوی میتوان دریافت روانکاوی مبتنی بر تجربه بشر و به دنبال کشف حقیقت در اعماق وجود است و کاملاً مرتبط با سوابق تجربی و معرفتشناختی است و نیاز به یک روش تحقیق اصولی و اخلاقی است، در مقابل روانشناسی و روانپزشکی و شاخههای مرتبط با آنها، بر تفکر منفعتگرایی و نتیجه گرایی منطبق است که حاصلش تولیدات فست فودی است که مصرفکنندگان را از خود واقعی، دور می کند و با معیارهای جامعه مصرفی همخوان میسازد. پژوهش در رشته های فوق الذکر، برخلاف تحقیق در اعماق وجود، فقط به سطح آگاهی و رفتار بهعنوان اشتراک انسان و حیوان میپردازد. حاصل این دو فرایند یکی در جهت عشق به حقیقت و دیگری در جهت عشق به منفعت عمل میکند. پس دور از انتظار نخواهد بود که در دنیای مدرن اکثر سرمایه ملتها در جهت برجسته سازی و تقویت روانشناسی و ایجاد موانع و تحریف روانکاوی عمل کند. بنابراین مسیر روانکاوی برخلاف مسیر روانشناسی و روانپزشکی، نیازمند اشتیاق به حقیقت است و تنها طالبان واقعی می توانند به آن دستیابند و محقق این مسیر تا زمانی که به انتهای آن نرسد، صلاحیت و معرفت عمل روانکاوی را نخواهد یافت، حالآنکه صلاحیت فرد در روانشناسی، مشاوره، روان درمانی و روانپزشکی، مدارکی است که توسط گفتار دانشگاهی اعطاء میشود.
منابع
-امام صادق علیهالسلام. مصباح الشریعه و مفتاح الحقیقه، ترجمه حسن مصطفوی (1360)؛ انجمن اسلامى حکمت و فلسفه ایران، چاپ اول، تهران.
-اراکی، محسن. (1383). حقیقت ادراک و مراحل آن در فلسفه ملاّصدرا. معرفت فلسفی. شماره چهارم، تابستان.
-انجمن فرویدی(1398). مبانی آموزش دادهشده در کلاسهای آشنایی با فروید و لکان، ، دوره چهل یکم و چهل دوم.
-الآمدی، عبدالواحد(1429ق). غررالحکم و دررالکلم، تحقیق السید مهدی الرجائی، قم، مؤسسة دار الکتاب الاسلامی.
-بروس فینک(1997). مقدمات بالینی در روانکاوی لاکان اصول نظری و تکنیکی. ترجمه رضا سویزی-تورج بنی رستم 1397.
-تری ایگلتون (۱۳۸۳)، مارکس و آزادی، ترجمه علیاکبر معصومبیگی، آگه، شابک ۹۶۴-۳۲۹-۱۰۰-۶
-جان کلمن(2014). کتاب تاویستوک، اشراف سیاه ترجمه عباس کسکنی، ناشر هلال. چاپ1393.
-حبیب زاده مهدی (1397). مترجم کتاب کودکی را میزنند، مجموعه مقالات زیگموند فروید.
-حلی، احمد بن فهد(۱۳۷۵). عدة الداعی، قم، ترجمه حسین غفاری، بنیاد معارف اسلامی.
- داعیالاسلام، محمدعلی. (1348). فرهنگ نظام. حیدرآباد دکن: اعظم استیم پریس، ج1.
- شهیدی، جعفر (1373). شرح مثنوی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
- محمودی، زهرا (1395). انجمن فرویدی اجازه نخواهد داد سیب سرخ روانکاوی به دست چلاق انجمن روانشناسان بیفتد.
-نوعی، زهرا (1393). آنچه میخواهید بدانید، ادامه »روانکاوی کوتاهمدت. سایت انجمن فرویدی.
.
بخش سوم
همانطور که در بخش اول و دوم تصریح شد، رسیدن به کنه وجود یک ابژه موردمطالعه، نیازمند تحقیق با ملاک حق است تا یک نتیجه اخلاقی به معنی دقیق کلمه حاصل گردد، حال پرسش مهم این است که اخلاق[75] چیست؟ که هر رفتاری با معیار آن ارزشگذاری میشود؟ حتی آنجایی که اسمی از اخلاق به میان نمیآید، ارزشگذاری اخلاقی صورت میگیرد. حتی بیاخلاقترین افراد در ظاهر، در باطن خود دست به رفتارهای اخلاقی میزنند. در آنجایی که فکر میکنیم اخلاق هیچ نقشی ندارد، دقیقتر که میشویم اخلاق رنگی برجستهتر از آنی که خیال میکردیم، دارد. حتی از بابتی تأثیر اخلاق را در افراد ظاهراً بیاخلاق پررنگتر میبینیم چراکه آنها عملاً در رفتارهای روزمره خود قالبهای خاصی را مکرراً رعایت میکنند که افراد ظاهراً اخلاقی، شاید هیچگاه اینچنین عمل نکنند. گویا چیزی که به کلام درنیایید در رفتار تکرار میشود[76]. برای مثال ممکن است مجرمی در کلام به اخلاق وفادار نباشد ولی در اعمال مجرمانه خود بهصورت وسواسی به نظم، تعهد و ظرافتکاری، دقت بیشتری داشته باشند که کاوش در آنها، ما را به اصول اخلاقی واپس راندهشده میرساند. شاید تصور این باشد که اخلاق برای جلوگیری از غرایز به وجود آمده است ولی اخلاق روی دیگر غرایز است و اگر اخلاق نباشد میل به شکلهایی که در انسان کنونی رخ میدهد ممکن است وجود نداشته باشد[77]. درواقع بخشی از میلها، ناشی از وجود خود اخلاقیات است. درواقع اخلاقیات وجود دارند تا شکسته شوند. قطعاً جایی که اخلاقیات وجود نداشته باشد نمیتوان از میل و لذت ناشی از میل صحبت کرد. پیام ظاهری اخلاقیات نهی اعمال غیراخلاقی است ولی پیام باطنی آنها نهی پیام ظاهری آنهاست. البته در اینجا اخلاقیات مساوی منعیّات فرض گرفتهشده است، آیا معانی دیگری نیز برای اخلاقیات قابلتصور است؟ گاهی اخلاق را فضائل[78] میدانند ولی وجود فضائل بسته به رذایل دارد و اخلاقیات، تولید میل ضد خود را دارند. بنابراین مساوی دانستن اخلاقیات با فضائل نگاه سادهانگارانه و یک روی سکه است، همانطور که روی دیگر افرادی که ظاهراً اخلاقی عمل نمیکنند به اوامر اخلاقی ختم میشود، اکتشاف در رفتارهای ظاهراً اخلاقی نیز آنها را به تکانهها و ایدههای واپس زده(repression) میرساند[79]. اگر اخلاقیات را با توجه به کاربرد آن مورد ارزشیابی قرار دهیم اخلاقیات را در خدمت تفکر منفعتگرایی عمومی محصور کردهایم و بنا به تفکر عمومی قابلتغییر است. البته میتوان آن را نزدیک بهواقع دید چراکه بشر اگر در همین مرحله هم عمل کند اخلاقیتر از حالت اول است که اخلاق را مساوی با رفتارهای تکلیف محورانه و رفتارهای آیینی میداند ولی اخلاق کاربردی به نفع قدرتمندان است چراکه نفع عمومی همان نفع قدرتمندان است مثل قانون که در خدمت قشر خاصی از جامعه قرار میگیرد[80]. عمل و رفتاری که نام اخلاقی اینچنینی به خود میگیرد درواقع پیروی از یک ایدئولوژی است. در چنین حالتی هیچ عمل و رفتاری به خاطر نفس عمل نیست و همهی رفتارها مطیع یک فکر و کلام هستند. انسان به خاطر اینکه آغشته به کلام است در واقع بر اساس آن عمل میکند. کانت میگوید " اگر رفتار صرفاً به خاطر خود آن عمل انجام شود اخلاقی است". ولی عملاً چنین چیزی در انسان ناممکن است چراکه خود این گزاره هم یک ایده است و ما درواقع از یک ایده و نظر پیروی میکنیم و قطعاً وجود یک ایده به یک نفعی باید بند باشد تا ماندگار شود. درواقع عمل اخلاقی که فقط در ذهن و کلام رخ میدهد، عمل نیست بلکه برتری بخشیدن به ایدهی خود است، ایدههای خود به دنبال تسلط بر دیگران است. درواقع ما مطیع میل دیگری نیستیم بلکه به این دلیل به میل دیگران گردن مینهیم که آنها را در سلطهی خود و ایدههای خود درآوریم و اگر گردن ننهادند، فقط با مرگ آن هاست که آرام خواهیم گرفت[81]. بهعبارتدیگر خلوص در عمل و عمل برای خود عمل در انسان با این نوع ایده اخلاقی عملاً غیرممکن است. کلام برای ایجاد نفع به وجود آمده است، درواقع کلام برای پر کردن جای خالی[82] ء تکاملیافته است[83] و درصدد است تا با روشهای مختلف کمککنندهی بشر باشد و با تمام اعمال فرد گره میخورد و آنها را به شکلی تفسیر میکند که بیشترین نفع و بیشترین ترغیب و فریبکاری را در دل خود داشته باشد، بهگونهای که به شکل صداقت و اصالت خود را جا کند. این داستان در مورد اعمال اخلاقی نیز مصداق دارد. اعمال اخلاقی زادهی کلام انسان است و ظاهراً باهدف وصف به وجود آمده است ولی نمیتوان نفع طلبی و فریبکاری را از آن متمایز کرد. بنابراین اخلاقیترین حالت این است که به فریبکاری خود اخلاق در چنین حالتی نیز اذعان کرد. هرچند که پشت این امر نیز یک حالت اخلاقی نیست بلکه فریبکاری است که در پوستهی صداقت، اصالت و اخلاق درصدد قالب کردن ایدهی خود است. تنها سودی که این افشاگری میتواند داشته باشد این است که خود فرد و دیگران در دام اخلاق ریاکارانه نیافتند. از بابتی لکان میگوید" اگر ما تا انتهای یک میل برویم عمل اخلاقی است" یعنی یا درگیر میل نباشیم و یا تا آخرش برویم. درواقع لکان بر این باور است که نباید در دام و فریب سوپر ایگو(superego)افتاد و ازنظر او ما یا باید تماماً به سوپر ایگو عمل کنیم یا کاملاً به آن بیتوجه باشیم تا فریب سوپر ایگو برملا شود. ولی آیا عملاً چنین چیزی ممکن است؟ چراکه یک میل با ضد خود تعریف میشود، آیا یک میل خالص داریم که تا انتهای آن برویم و انتهای یک میل به کجا ختم می شود؟ قطعاً این حالت اگر تجربه نشود نمیتوان آن را در سطح یک ایده توضیح داد، به خاطر همین فقط کسی که امر واقع را تجربه و زندگی میکند میتواند این سطح از عمل را درک کند. بهعبارتدیگر اخلاق در منظر لکان با امر واقع مرتبط میشود[84] و فرد مسئول اعمال و نیات خودآگاه و ناخودآگاه خود است[85]، تأکید میشود حتی نیتهای ناخودآگاه[86]، بنابراین در این حالت نتیجه امر اخلاقی مدنظر نیست بلکه پذیرش مسئولیت اعمال و نیات خودآگاه و ناخودآگاه تعیینکننده یک امر اخلاقی است، این حالت زمانی حاصل میشود که فرد از هر انقیاد و منیّت[87] خارج و آزادشده باشد[88] و به معنی دقیق کلمه در برابر حق اخته شده باشد. ازنظر لکان اخلاق با امر نگی و نگی با عشق[89] نیرو میگیرد[90] و به حرکت درمیآید[91].
گاهی ما به اسم اخلاق دست به مبارزه با نظامهایی مانند نظام سرمایهداری میزنیم ولی آیا چنین چیزی ممکن است؟ آیا میتوان خود را مبرا از این نظام ها دانست؟ سرمایهداری چیست و آیا من را توان و صلاحیت مبارزه با چنین نظامهایی هست؟ برای پاسخ به این سوال از من[92] شروع میکنم:
سرمایهداری خود منم، آنچه را که در وصف سرمایهداری میشنوم، در خود میبینم، آیا غیر این است که ته هر عملی را میگیرم به منفعت و خودخواهی خود میرسم؟ اگر اینگونه است پس چرا آن را در نظام برون از خود میبینم[93]؟ گویا من باید در دیگری بیان و نقد شوم تا پیروز میدان گردم. پیروزی[94] که علیه خود ولی در دیگری مییابم، بیخود نیست که مبارزه با نظام سرمایهداری شعار زندگی خود سرمایهداران نیز قرارگرفته است. گویا اهریمن همیشه باید در برون و وهم پیروزی در درون من جای گیرد. این پیروزی چیست و چگونه است که بشر به خاطر آن به این اندازه دست به تحریف خود و دیگری میزند؟ گویا انرژی حرکت و زندگی این من بسته به همین پیروزی است و تحول من نیز در مقایسه و پیروزی بر دیگری ایجاد شده است. منی که حرکت و انرژی خود را از رشک و رقابت میگیرد، منی که خالی بودنش محرز و ارتزاقش بر اساس همانندسازی ظاهری با دیگران است[95] و جز به نابودی آنها نیز راضی نمیشود. به خاطر همین است که دست کشیدن از این پیروزی نیز بسته به انحلال من دارد. آری انحلال من، انحلال یک دروغ، دروغی که هست ولی میگوید نیست، دروغی که کل انرژی زندگی فرد را میگیرد و در جهت تحریف و قویتر کردن خود صرف میکند. دروغی که ملاک عملش دیگری است و آن دیگری وجود خارج از خود او ندارد. دروغی که دروغ میسازد تا زنده ماند، پس ساختن و پرداختن نظام سرمایهداری برای ماندگاری من ضروری و کاربرد دارد. دروغی که رسوایی آن انحلال من را پیریزی میکند. انحلالی که به جنگ من با من در زمین دیگری پایان میدهد. انحلالی که انرژی زندگی را به جایی که به آن تعلق دارد بازمیگرداند، به جایی که با دروغ از آن فراری بود. آنجایی که فرافکنی از کار میافتد و کار جای فرافکنی را میگیرد[96]. آنجایی که درونفکنی منحل و کلمه به صاحب خود پس داده میشود. در اینجاست که جز راست نباید جست[97].
این نوشته به کلام من به قلم درآمده است، پس من دروغ است، آری دروغ، چراکه برگرفته از نتیجه کار فیلسوفان و روانکاوانی است که با انتساب به زبان من روایت میشود، بنابراین کلمه را به صاحبان اصلی آن پس میدهم. فیلسوفان و روانکاوانی که به معنی دقیق کلمه واقعی هستند و گفته آنها درنتیجه انحلال من آنها به وجود آمده است، گفتههایی که بهای کار و تلاش آنها بوده است نه دروغهای آنها. هگل، فروید، لکان، میلر و میترا کدیورهایی که اگر راست نبودند، منها و امثال من[98] آنها را به خود نسبت نمیدادیم و بهدروغ، سرشار از لذت دروغ خود نمیشدیم. افرادی که اگر بخواهیم آنها را نادیده بگیریم باید به دروغهای خود ببالیم و در جهل و نادانی با نظامهای وهمی خودساخته مانند نظام سرمایهداری بجنگیم. افرادی که اگر بخواهیم به آنها برگردیم باید بهای سنگینی بابت آن پرداخت کنیم و بجای دروغ و پروبال دادن به وهمیات من، به کار، تلاش و راستی متوسل شویم. آری باید انتخاب کرد که میخواهیم در وهم خود سرشار از لذت دروغین بمانیم یا به گذشته واقعی خود و آنجایی که هستیم برگردیم و شروع کنیم. گذشتهای که میخواهیم فراموش یا تحریف کنیم تا من پابرجا بماند، گذشته ای که فراموششدنی نیست و برمیگردد، گذشته ای که اگر نادیده گرفته شود با زبان منها تکرار میشود. تکراری که محکوم به شکست است. گویا پیروزی واقعی نیز حاصل راستی و به عاملیت کلمه رخ میدهد( همانطور که تکرار و سمپتوم، ناشی از پس زدن و تحریف ایده و کلمه است، حل و فصل آن نیز منوط به یادآوری و تحریف زدایی از کلمه است)[99]. بنابراین منی که شعار مبارزه با نظام سرمایهداری و دفاع از حق سر میدهم دروغ و فریبی بیش نخواهد بود چراکه من را فراتر از من نیست و شعار من نیز فراتر از فانتاسم من نیست. پس عاملیت آگاهانه در مبارزه، مستحق و برازنده کسانی است که از فانتاسم خود عبور کردند[100] و اگر از دیگری صحبت میکنند دیگری است نه من. بهتر است من بنشینم و دروغهای من را برملا کنم تا شاید از خود برآمده و حرفی از خود برای دیگری داشته باشم. حال تو بنگر که خودشناسی حاصل از این منها چه خواهد شد؟! خودشناسیهایی[101] که در حال حاضر تبلیغ و منبع درآمدی برای شیادهای روانشناسی، مشاوره و روانکاوان خودخوانده شده است و افراد را به یک حالت انتزاعی و توجیهی از کلام سوق میدهد که دروغ و فریب آن قابلتشخیص نخواهد بود. خودشناسیهایی که با ابزار و نام روانشناسی هرروز شکلهای تازهای به خود میگیرد. همان روانشناسی که از هدف اصلی خود یعنی شناخت روان باز مانده است. درواقع روانشناسی(در حوزه روان) درصدد وصف است ولی وصف نمیکند، چراکه خود برده ایده و تفکر غالب اجتماع و علوم دیگر است. درواقع روانشناسی درصدد وصف انسانی است که در این قالب جای گیرد و افرادی که خارج از این قالب قرار میگیرد یا وصف نمیشود یا برچسب اختلال میگیرد. همانطور که میشل فوکو بیان میکند روانشناسی و سازمانهایی مانند پلیس بیشتر از اینکه مستقل عمل کنند در خدمت تفکر غالب هستند. بهعبارتدیگر روانشناسی برعکس شعار اصلی خود یعنی توجه به تفاوتهای فردی[102] عمل میکند، چراکه در روانشناسی عملاً همان همسانسازی رخ میدهد. روانشناسی حتی خطرناکتر از خیلی از سازمانها و مسلکها عمل میکند. چراکه برچسب علم را با خود یدک میکشد و بهراحتی میتواند مقبول و واقعی بنماید.
"روانشناسی با شکایت بیماران و ابراز عواطف و هیجانات آنها سروکار دارد. اما در روانکاوی اگر بیمار فقط راجع به عواطف و احساسات خود صحبت کند از جایگاه حقیقی خود دور شده است جایگاه حقیقی سوژه در کلمه است. روانکاوی مطلقاً یک دفتر خاطرات خصوصی راجع به عواطف و هیجانات نیست… مشکل بیمار، یعنی حقیقت سمپتوم در ناخودآگاه است و هیچکس جز خود او به این حقیقت دسترسی ندارد. حقیقت در کلماتی است که سوژه ادا میکند ولی خودش آنها را نمیشنود. حقیقت سوژه در هیچ کتاب و هیچ جزوهای نوشتهنشده است و فقط از خلال گفتههای او به بیرون تراوش میکند، و تنها کسی میتواند این حقیقت را بگیرد که خود را در جایگاه صوری یک ایدئال قرار ندهد و فرض نکند به خاطر مدارجی که پیموده است حقیقت سوژه را بهتر از خودش میداند»"[103].
در چنین خودشناسیهایی کلام نقش پوشانندگی و بادکنندگی ایگو[104] را به عهده دارد. بنابراین کلام اگر علیه کلام عمل نکند میتواند بسیار آسیبزننده باشد. چراکه یک ایده اگر با ایدههای مخالف و متضاد متلاشی نشود در جهت فریب عمل خواهد کرد. فرقی نمیکند که این ایده از طریق متون علمی یا غیرعلمی عمل کند. به قول لکان اگر پایان روانکاوی با انحلال ایده روانکاوی مواجهه نشود و فرد با سنتوم خود همانندسازی نکند(identification with the sinthome) و بر اساس اشتیاق خودش عمل نکند[105] به پایان روانکاوی نخواهد رسید.
قابلذکر است که بعضی روانکاوی را هم در حیطه روانشناسی قرار میدهند ولی درواقع روانکاوی واقعی دقیقاً عکس روانشناسی عمل میکند. در روانکاوی فرد عملاً ظهور پیدا میکند تا شکل دهد آنچه را که هست. البته این فرایند بسیار سخت و طولانی است، چراکه بشر امروز شدیداً متأثر از کلام بوده است و زمانی که فکر میکند خود را یافته است اگر درستتر بنگرد متوجه خواهد شد که اسیر و بنده یک ژست دیگر شده است[106]، بنابراین ازآنجایی که این فرایند بسیار سخت و دشوار است، افرادی که پا به این عرصه میگذارند به فکر دور زدن و پریدن و به وجود آوردن مسیرهای کوتاهتر مانند رواندرمانی حتی از نوع تحلیلی و روشهای دیگر میشوند که اساساً بیشتر از اینکه واقعی باشد، فریبی هستند که نقش اصل و واقعی را بازی میکنند[107]. روانکاوی ازجمله علومی بوده است که شدیداً مورد تاختوتاز نااهلان این علم قرارگرفته است و به شکلهای مختلف سعی کردهاند آن را مورد تحریف قرار دهند[108]. پرسش اساسی این است که چرا باید روانکاوی را تحریف کنند؟ روانکاوی چیست و چه خصوصیات و اهدافی را دنبال میکند که این حجم از افراد و گروها[109] به دنبال تغییر، دستکاری و تحریف آن بوده و هستند و درعینحال به شکلهای مختلف، اعمال و رفتاریهای خود را با آن مرتبط میدانند و قلم به تحریف یا تائید آن میبرند[110] و یا تولیدات آن را با تغییر در کلمات به اسم خود ثبت میکنند[111]؟ چرا اکثریت افرادی که در این مسیر وارد میشوند حاضر به تحمل دشواریها و سختیهای روانکاوی تا پایان آن نیستند؟ برای پاسخ به این سؤالات ابتدا از خود روانکاوی شروع میکنیم.
"فروید در مقالهای که در سال ۱۹۲۲ برای چاپ در دائرهالمعارف نوشته – مقالهای بانام Psychoanalysis - روانکاوی را بدین گونه معرفی کرده است:
روانکاوی نام (۱) یک روش تحقیق در فرایندهای روانی است که از راههای دیگر تقریباً غیرقابل دسترسی هستند، (۲) یک روش (مبتنی بر آن تحقیقات) برای درمان اختلالات نوروتیک [رواننژندی]، (۳) یک مجموعه از دانش روانشناختی که بر مبنای این خطوط بهدستآمده و تدریجاً در حال تبدیلشدن به یکرشته علمی جدید است . تقریباً اکثر کسانی که نام روانکاوی را شنیدهاند آن را در تعریف دوم و سوم فروید از این دانش میشناسند: یعنی یک روش درمانی و یکرشته علمی جدید. اما برای خود فروید آن چیزی را که در مقام اول جایداده بسیار والاتر و مهمتر بوده است، یعنی: یک روش تحقیق در فرایندهای روانی که – خوب توجه کنید – از راههای دیگر تقریباً غیرقابل دسترسی هستند. البته در سال ۱۹۲۲ فروید جانب احتیاط را نگهداشته و از واژه تقریباً” استفاده کرده، ولی امروز، صدسال پس از نوشتن این مقاله، ما به جرات میتوانیم واژه تقریباً” را حذف کنیم و بگوییم دسترسی به این فرایندهای روانی از راههای دیگر غیرممکن است"[112].
حال پرسش مهم دیگر این است که "روانکاو" کیست؟ این سوال بهقدری مهم است که لکان میگوید روانکاوی کاری است که یک روانکاو میکند[113]، رسیدن به درجه تخصص و معرفت در حوزه روان جز از "طریق و مسیر حق" ممکن نیست و لازمه روانکاو شدن مبتنی بر رابطه آنالیتک بر پایه "عشق به حقیقت" پایهگذاری شده است[114] و کوچکترین "انحراف از حق"، آن را بینتیجه خواهد گذاشت، بنابراین کسی میتواند صلاحیت شناخت روان را داشته باشد که خودش تمام گامهای مسیر شناخت روان خود را بر پایه حق طی کند و به پایان آن(آنالیز شخصی) از طریق یک روانکاو واقعی و به درجه نهایی صلاحیت رسیده باشد[115]، بنابراین تعریف روانکاوی به عمل روانکاو گره میخورد، این تأکید و تعریف، اهمیت و ضرورت صلاحیت[116] را نشان میدهد. موضوعی که "منحرفان، شیادان، مافیا و کاسبان روان[117]" بهصورت خودآگاه و ناخودآگاه دوست ندارند زیر بار آن بروند، درنتیجه تمام تلاش خود را بر این میگذارند تا "روانکاوی و روانکاو" را جدا از هم بدانند، آنها میخواهند "روانکاوی را در حد یک تکنیک کاهش بدهند"[118] و به خیال باطل خود روزبهروز روانکاوی را ارتقاء میدهند و باعث کارآمدتر شدن آن میشوند[119]. این افراد و گروهها نهتنها نمیخواهند به روانکاوی و فروید بازگردند بلکه میخواهند در ظاهر به روانکاوی وفادار باشند ولی عمیقاً آن را دور بزنند[120]، ایدهای که نهتنها از صلاحیت برنمیخیزید بلکه از "تفکر پدرکشی و دور زدن حق"[121] ریشه میگیرد و حاصلی جز فریب و تبعیض نخواهد داشت، تفکری که حاصل آن "متخصصان خود خوانده[122] و انجمنهای خالی از صلاحیت" خواهد شد، این فرایند نهتنها در مورد روانشناسان، مشاوران، روانپزشکان و روانکاوان وحشی بلکه در مورد فیلسوفانی مانند اسلاوی ژیژک هم که خود را به روانکاوی میچسبانند ولی نمیخواهند کاملاً زیر بار سختیهای روانکاوی بروند نیز مصداق دارد، ژک آلن میلر آنها را مانند پول تقلبی میداند که نقش پول اصل را خوب بازی میکنند ولی غیرواقعی هستند[123]. زمانی که اخلاق و امر واقع راهنمایی قانون نباشد زمینه را برای دور زدن قانون و ناکارآمد شدن قانون فراهم میکند، چراکه ملاک افراد، حق و اخلاق به معنی دقیق کلمه نیست تا نقصهای قانون را انعکاس دهد[124]. در این حالت، قانون به جنگ با اخلاق و امر واقع به پا میخیزد تا بر هرگونه ترومایی که ناشی از امر واقعی ایجاد میشود، پوشش ایجاد کند و آن را واپس زده و به شکل نفی آن را به نمایش بگذارند[125]. بنابراین ما یا باید "طی طریق" کنیم تا شایستگی و صلاحیت یک عمل را پیدا کنیم یا باید با فریبکاری مسیر را دور زده و به هدفی که دست رنج دیگران است برسیم و بهصورت خودآگاه یا ناخودآگاه آن را به اسم خود تمام کنیم[126]. حاصل دور زدن حق، افرادی خواهند بود که تولید و هنر یک فرد دیگر را درراه باطل استفاده میکنند، چراکه اساساً انرژی این افراد در جهت فریبکاری صرف میشود. این فرایند را در افرادی که به ناحق در یک جایگاه یا موقعیت اجتماعی هستند میتوان دید که حاصل آن ظلم به خود و دیگران است[127]. در این حالت هنری تولید نمیشود ولی فرد خاطی هنر دیگران را به اسم خود به ابتذال میکشد، این نمونهها را تاریخ بسیار به خود دیده است[128]. "هنر" یعنی روایت حقی که تاکنون به کلام و عمل درنیامده است. از این منظر تولیدی هنر محسوب میشود که حق را روایت کند[129] نه اینکه حق را بپوشاند و جز ابتذال و آسیب نتیجه برای بشر نداشته باشد.
این موضوع را میتوان در بخشی از مستند "چهرهها مکانها"[130] بهوضوح دید که مزرعهداری به تنهای با ابزارهای مدرن کشاورزی تمام فعالیتهای کشاورزی چند هزار هکتار زمین را مدیریت و اجرا میکند، درحالیکه سابقاً برای انجام چنین فعالیت با این حجم از زمین، همکاری چند صد نفر نیاز بوده است ، در این حالت با پیشرفت ظاهری ماشین ظاهراً انباشت تولید حاصلشده است ولی اساساً انسان از صحنه زندگی حذفشده است. تولید چنین کشاورزی نصیب چه کسانی میشود و این نوع تولید در جهت حق است یا از بین بردن حق؟ این تولیدات در جهت عدالت و رفع تبعیض عمل میکند یا انباشت سرمایه برای خواص و فقر برای اکثریت ایجاد میکند؟ آیا میتوان به این تولیدات، هنر نام نهاد؟ آیا تولیدات صنعتی و غیر صنعتی که به این میزان باب شده است، با همین هدفی که به کار بسته میشود، به وجود آمده است؟ آیا دین به همین شکل و هدفی که به کار بسته میشود به وجود آمده است؟ آیا سوءاستفادههای که از فلسفه و علم میشود را میتوان به هدف دانشمندان واقعی آن نسبت داد؟ آیا کمونیست را میتوان به مارکس نسبت داد؟
عدلِ سمپتوم[1]
چکیده
عدل واژه ای مشحون از راز و رمز است که به برابری و نابرابری به طور همزمان اشاره دارد. عدل و حق و میزان سه واژه ی همزادند و معادله که در برگیرنده ی عدل است، اندازه ها را در تعادل قرار می دهد. این تحقیق با هدف بررسی مقوله عدل و ارتباط آن با سمپتوم و معرفت انجام شد. روش انجام این تحقیق، تداعی مفاهیم و بررسی تحلیلی_انتقادی و با تاکید بر سوال های ذیل بوده است: عدل چیست و چه ارتباطی با موضع فرد دارد؟ آیا انسان دارای موضع از پیش تعیین شده ای است؟ آیا انسان بایستی خود، موضع خود را تعیین و جعل کند؟ آیا موضع انسان، امری بالقوه و دائما در حال فعلیت یافتن است؟ ارتباط بین عدل با سمپتوم و معرفت چگونه است؟
کلیدواژه ها: معادله، عدل، تعادل (میزان)، موضع، سمپتوم، روانکاوی، معرفت.
معادله
واژه ی "عدل" به موقعیتی اشاره دارد که زبان طبیعی[2] قاصر از بیان، فهم و یا تفهیم آن است. عدل گاهی اشاره به تساوی دارد، گاهی به نابرابری و مبتنی بر موقعیت تعیین می شود، پویا است، می لغزد و حرکت می کند و به تعریفی ثابت تن نمی دهد. اما وجود واژه ی "عدل" به چیزی اشاره دارد که می تواند درون یا درون و برون انسان متکلم باشد ولی نمی تواند خارج از انسان متکلم فرض، شهود یا تخیل شود؛ آنجایی که فرضی (ایده) هست زبان هست و آنجایی که زبان نیست انسان[3] وجود ندارد. واژه ی عدل برآمده از "دستگاه روانی" انسان و یک ارزش جمعی برای انسان ها است. واژه ی عدل به عنوان یک نماد، یک ریشه ی واژگانی دارد. ریشه ی واژگان عدل و عدول عَ دَ لَ است. عدل به معنای قرار گیری در موضع خود و عدول به معنای خروج از کارکرد اولیه است[4]. به عبارتی برای دو واژه با معنای متضاد، یک ریشه ی زبانی مشترک وجود دارد، عدل و عدول میوه های یک درخت اند. بنابراین عدل دالی است که به سختی نمادین می شود، با این وجود، "آنجا کسی هست که دانسته نمی شود. پس ترک علامت، علامت است[5]".
عدل به عنوان یک واژه و ایده مناقشه برانگیز بوده است، در مذهب شیعه عدل جزء اصول دین و اعتقاد به آن امری واجب و دستیابی به آن امری تحقیقی است، پایه ای که واجب است با حق طلبی (تحقیق) پی ریزی شود و در مذهب تسنن (به غیر از معتزله) عدل را به عنوان یک اصل نمی پذیرند نه از این نظر که منکر عدالت خدا باشند؛ بلکه از آن جهت که چون او مالک هستی است، ظلم در مورد او تصور نمیشود، هر کاری را که انجام دهد عین عدل است و هر چه آن خسرو کند شیرین بود[6]. مراد عدل چیست؟ مراد عدل با مراد کلمه ی "حق" یکی است. حق آن است که شى ء در موضع خود واقع شود. "حق" هم معناى"عدل" است و این معنا بر تمام مصادیق حق» قابل تطبیق است (رستمی زاده، 1379). به عبارتی هر آنچه حق است عدل است و هر آنچه عدل است عین حق.
عدل است مراد حق از آن هر کس دلشاد شود چه گویی ای عادل[7]
مرتبه ی بطون حق، مرتبه ی غیب الغیوب است که همواره مخفی است و هیچ گاه شناخته نخواهد شد و مرتبه ظهور حق، عالم است. مرتبه ای که حق از کنج خفا به در آمد و خود را نمایاند. کائنات عالم همه، جلوه های حق هستند و موجود نیستند، یکی از این جلوه ها یا کامل ترین جلوه حق "انسان" است که تجلی حق را به اسم ظاهر (یعنی عالم) می تواند بشناسد و آن در صورتی است که خویش را بشناسد که انسان "عالم صغیر" است و عالم "انسان کبیر". تجلی حق به اسم باطن، هیچ گاه شناخته نمی شود؛ همانگونه که کنه ذات انسان -که همان حق است- قابل شناسایی نیست[8]. از این رو اشاره به عدل اشاره به عادل است و شناخت عادل شناخت عدل، بین عدل و عادل قابل تمایز نیست. مدلول های بسیاری به عدل منتسب می شود ولی اگر به عادلی اشاره شود، مدلولی به جز یک فرد نخواهد داشت. عدل آن چیزی می شود که ساختار وجودی عادل است و در چنین حالتی هر فعلی از او عین عدالت است. آیا عادل بودن انتخابی است؟ انتخاب و معرفت همزاد یکدیگرند و کسی انتخاب می کند که آگاه است و اصیل ترین معرفت ها، معرفت به خود است و بر این اساس بسیاری از انتخاب های روزمره جبر محض اند. معادله ی جمع جبر و معرفت برابر با مقدار ثابتی است که اندازه ی جوهره وجودی انسان را نشان می دهد و جبر به همان میزان حاکم است که معرفت نیست. از نظر ابن عربی، انسان تجلی حق تعالی است و چون از معرفت به حقیقت نفس خود عاجز است، از شناخت حق نیز عاجز می باشد. از این رو همواره توآمان جبر و اختیار حاکم است و مقدار ثابت جوهره وجودی ثابت و مکنون باقی خواهد ماند؛ شکافی است که هرگز پر نمی شود و همین شکاف تا ابد حرکت را تضمین می کند. در عالم طبیعت هیچ چیزی، چه جواهر و چه اعراض در دو آن یافت نمیشود؛ بلکه همه چیز در حال تغییر و عوض شدن است[9]. "اما انسان می تواند به نفس خویش از جهت تعلق به بدن معرفت حاصل یابد[10]" نظریه ی ملاصدرا در باب حدوث جسمانی نفس انسان "جسمانیة الحدوث و ة البقاء[11]" حدوث نفس را تن می داند و از این رو معرفت به نفس از طریق انسان که جسمش انکارشدنی نیست، همراه و آغشته به بدن است و لاجرم در این شناخت، بدن کشتزار نفس است. نفس در بدن حادث می شود، یعنی از عدم به وجود در می آید. شناخت نفس شناخت غرایز، سائق ها و فطریات است. شناخت بدون کلام ممکن نیست و خود کلام برساخت نفس یا سیستم روانی است به عبارتی ریشه ی تن دارد ولی می تواند تصعید و والایش شود: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ[12]. در روانکاوی سائق جنبه ی روانی غرایز (بدنی) است[13] و رجوع (ارجاع) به بدن با کلمه گره خورده است و این رجعت به اختیار نیست بلکه به جبر واقع و همزمانی و اشتراک واقع و سمبل و تصویر است. اشتراکی که قابلیت تفکیک ندارد چون خود تفکیک کردن مشمول همزمانی آنها است. وقتی کلمه در موضع خود قرار می گیرد که امر واقع اشاره نماید. چنین کلمه ای، کلمه ی تصعید شده است.
بنابراین، چیزی که در "موضع بودن"را تهدید و دقیقا تعریف می کند، "در غیر موضع بودن" است. به عبارتی در هر آنی موضع و غیر موضع همراه اند و موضع نه تنها زمانی بازشناسی می شود که غیر موضعی باشد بلکه دقیقا از غیر موضع در مقام سلب قابل شناخت است، "تعرف الاشیاء باضدادها"؛ مانند وقتی به چیزی نگریسته می شود، مسجل است نگران هر چیزی می تواند باشد به جز آن چیز که بدان نگریسته می شود و هر دو در یک نظام کلی تر، حق اند و در ترازوی عدل. شهادت زمانی اتفاق می افتد که غیبی بر شاهد وجود نداشته باشد. بازشناسی موضع و غیر موضع از طریق زبان میسر است و خارج از قلمرو زبان قابل تصور نیست و نیاز است به تاریخ زبان برگشت. زبان آغاز و ابزار شکل گیر تمدن است. "اگر بخواهیم برای فرهنگ و تمدن سرآغازی را در نظر بگیریم این سر آغاز مصادف با انسان شدن انسان است و انسان شدن انسان مصادف بر چیره شدن بعد سمبولیک بر او، مصادف بر حدوث کلمه بر او و این همان جمله ی کتاب مقدس است: در آغاز کلمه بود (کدیور، 1394). جایگزین شدن قدرت فردی ]لذت جویی بی حد و حصر[ توسط قدرت جمعی ]محدود کردن بخشی از لذت فردی[ مهمترین مرحله در پیشرفت تمدن بشری است. در نتیجه اولین لازمه ی ادامه تمدن، عدالت است. یعنی اطمینان به این که وقتی قانونی ایجاد شد به نفع هیچکس زیر پا گذاشته نخواهد شد و چنین اامی هیچ ربطی به ارزش اخلاقی این قانون ندارد(کدیور، 1394)." عدالت در این معنا، یک عهد و میثاق بین جمع، یک اجماع و یک ارزش اجتماعی محسوب می شود. حفظ تمدن(به مثابه ی نظم در برابر بی نظمی) نیازمند صرف انرژی است. ماحصل و نتیجه گیری عظیم طبیعت از این قرار است که اگر تعادل بین انرژی و آنتروپی به درستی برقرار باشد، آن اتفاق خواهد افتاد؛ و اگر برقرار نباشد، آن اتفاق هم نمی افتد. به طور کلی همه چیز در صورت توانایی تلاش می کند انرژی اش را کاهش دهد. فرد مایل است سائق خود را بدون محدودیت ء نماید و تمدن مانع این ء بی قید است و تعارض شکل می گیرد و فرد دائما اسیر این نزاع، اسیر این "داد" (عدل) و "بی داد" (عدول) است. عدل در اینجا یعنی میثاق اجتماعی به هیچ وجه زیر پا گذاشته نشود و همه به طور یکسان دست از ء نیازهای غریزی خود بکشند و یا از طریقی که منطبق بر فرهنگ به عنوان برساخت تمدن و یک عهد اجتماعی کلان، است به ء غرایز خود بپردازند و یا این که این لیبیدو، از طریق تصعید و والایش مصرف شود. در این معنا، علی (ع) به عنوان جمع اضداد، تجسم عدالت و ظهور عدل یا همان عادل، در نهج البلاغه می فرماید:" اى فرزند عزیز، نفس خویش را میزانى بین خود و بین دیگران قرار ده، پس از براى دیگران دوست بدار آنچه را که براى خودت دوست میدارى، و خوش ندار براى دیگران آنچه را براى خودت خوش ندارى[14]". در این فرمایش، "میزان قرار دادن نفس خویش بین خود و بین دیگران"، حائز توجه است. میزان یعنی تراز، سنجش، همار، پیمانه، ترازو، اندازه و مقدار[15]. ریشه ی واژگانی آن وَ زَ نَ است که به اندازه اشاره دارد. واژه ریاضی از واژه فارسی راز به معنای اندازه گرفتن آمده است که هنوز هم در واژه ها ی تراز و ترازو با حفظ معنا باقی مانده اند. پس ترازو یعنی اندازه گیری و مقایسه ی بسیار[16].
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزون ِخویش[17]
شیخ ]ابن سینا[ در اول دانشنامه گوید: حق و میزان در عدد یکسان اند[18]، هر چه را میزان امضاء کرده است حق است و هر چه را حق تصدیق نموده است میزان است و هر دو از یک مصدر که عدل است مشتق اند.
حق و میزان در عدد یکسان بود آری آنچه حق بود میزان بود
آن چه میزان است آن عین حق است هر دو از یک اصل مصدر مشتق است[19]
در قرآن کریم آمده است : " و السماء رفعها و وضع المیزان[20]." مراد میزان، معیار و قوانینی است که حاکم بر سراسر عالم هستی است. عالم هستی که هر چیزی در آن (مراد "چیز" در این جا صرفا فیزیکی و عینی نیست و هر آنچه در گستره ی معرفت و عدم معرفت قرار می گیرد را شامل می شود)، مقدار و اندازه ای دارد[21]؛ بنابراین قوانین اندازه ها بر تمام هستی حاکم است.
معادله زبان بیان عدل و مانند عدل از مشتقات زبانی عَ دَ لَ است. معادله از باب مفاعله است و باب مفاعله معنای مشارکت متقابل دو ] یا بیشتر از دو[ شخص ] بیشتر از دو[ چیز در یک فعل را می رساند. معادله تمام ریاضیات به عنوان علم الگوها و جستجوی نظم در بعد سمبلیک است و از آنجایی که روان یک سیستم است و روانکاوی آن را "دستگاه روانی[22]" می داند، زبانی برای سمبلیک کردن آن سیستم می باشد، زبانی که مانند هنر، امکان جمع اضداد ربط و استدلال، شمارش و عدد، تقارن، شکل، موضع و جایگاه، ساختار، حرکت و تغییر را فراهم می کند. در یک معادله ی ریاضی، ساختار یا موضع مشخص می شود و عدول از این ساختار نیز مشخص است؛ همانطور که واژه عدل به موضع به لحاظ ایجابی تاکید دارد و عدول به لحاظ سلبی، معادله ایجاب این عدل در بعد سمبلیک است و عدم برقراری این تعادل (عدم صدق کردن در معادله)، عدول را آشکار می سازد. در ساختار معادله جبر حاکم است و در مقادیر متغیرهای وابسته به ساختار، اختیار تغییر. تغییر متغیر تا زمانی که در معادله صدق کند (وابسته به تغییر سایر متغییرها) معادله در تعادل باقی می ماند و ساختار (موضع) ثابت است؛ اما اگر تغییر رخ داده در معادله صدق نکند در ساختار معادله ی دیگری قرار می گیرد که با مقدار جدید صادق است. اجزای عالم، آسمانها و زمین همگی بر اساس موازنه و معادله و مقابله ایستاده اند "بِالعَدِل قامَتِ السَّمواتُ وَ الاَرضُ[23]" و مفری برای خروج از معادلات و برون رفت از عدالت، وجود ندارد، اما امکان تغییر ساختار فراهم است، هر میزانی به عددی ختم می شود و اعداد و روابط بین آنها در قالب معادلات، امکان نمادین سازی گسترده ی عدم و وجود را دارایند.
عدل کامل در کلام برقرار است. معادلات باید در موضع بودن کلام را نشان دهند، تراز کلام یا ریاضیات کلام باشند. خداوند در قرآن می فرماید: " وَتَمَّتْ کَلِمَتُ رَبِّکَ صِدْقًا وَعَدْلًا لَا مُبَدِّلَ لِکَلِمَاتِهِ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ : کلام خدای تو از روی راستی و عدالت به حد کمال رسید و هیچ کس تبدیل و تغییر آن کلمات نتواند کرد و او خدای شنوا و داناست." یعنی کلام حق حد کمال عدل است که هرگز تغییر و تبدیلی نمی یابد و وقتی کلام را به حد کمال رسانده است، شنونده ترین است و تمام کلمات را می شنود. کلامی که متواضع (یعنی در موضع) باشد بالا می رود و سخن غیر متواضع (یعنی در غیر موضع) صرفا سمپتوم خواهد ماند و از طریق شبکه ی سمپتوم ها، باید کلام ها شنیده شوند تا تصعید صورت پذیرد. بخش اول تعریف روانکاوی از دیدگاه فروید (1922)، روانکاوی را روش تحقیق فرآیندهای روانی معرفی می کند. "روانکاوی روش تحقیق در فرایندهای روانی است که از را ه های دیگر تقریباً غیر قابل دسترسی اند (کدیور، 1397)". روانکاوی به عنوان دقیق ترین و کامل ترین روش مطالعه ی تجربی روح انسان، متمرکز بر کلمات است و روانکاو کسی است که به مقام شنیدن رسیده است کسی که متوجه ارزش گنجینه کلمات می شود: "آنچه را که روانکاوی می خواهد و وظیفه خود می داند که به آن برسد، نه well-being بلکه well-saying است[24]."
معرفت به موضع
هر نمادی درهرصورت به امر واقع[25] اشاره میکند، این اشاره یا بهصورت مستقیم یا بهصورت غیرمستقیم از طریق سمپتوم(symptom) صورت میگیرد. اشاره غیرمستقیم و مکتوم تا جایی ادامه پیدا میکند تا زبانی آن را کِلام[26] کند. سمپتوم اگر به کِلام تبدیل نشود، پیچیده و شدیدتر میشود تا نامه را به سر مقصد برساند[27]. بنابراین سمپتوم حاوی پیام است و تا آن را انتقال ندهد آرام نمی گیرد[28]، سمپتوم هایی مانند خشونت و پرخاشگری، رفتارهای هیستریک فضای مجازی و . تا به کلام و معرفت درنیایند، حاوی پیامی پوشیده و پنهان از افراد یا گروهی هستند و تا کسی از آنها یا نسل آینده آنها نیاید و آنها را به کلام تبدیل نکند، به شکل مکتوم ادامه خواهند یافت. بهعبارتدیگر حاملان چنین سمپتوم هایی حاوی پیام حقی هستند که نیاز به رمزگشایی دارد، این امر زمانی محقق میشود که سد و خودداری نسبت به چنین اعمالی ایجاد شود تا کلام فرصت ظهور پیدا کند. فرزندان هم نام نیک و هم نام ننگ را از پدران از طریق زبان به ارث میبرند[29]. درواقع فرزندان آن بخشی از ما را انعکاس میدهند که ما آن را میپوشانیم. هر حرکتی تا زمانی که نقطه تعادل خود را نیابد باز نمیایستد. حالت تعادل و عدل زمانی رخ میدهد که بشر از طریق کلام بر موضعی که هست آگاه میشود. ماهیت کلام این است که جرح های موجود را نمادین کند یا جرح و شکافی بر نمادهای موجود ایجاد کند. کلامی اثرگذار و ماندگار است که سوژگی فرد و اشتیاق او بر موضعی که بر آن قرار دارد روایت کند[30]. به قول هایدگر ما فکر میکنیم هستی معمایی است که باید آن را حل کنیم حالآنکه هستی یک راز است که باید در آن مشارکت کنیم.
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را[31]
برخلاف عقیده سارتر و وجودگراهایی مانند او که معتقدند معنا را باید ساخت، هدف بشر کشف و معرفت بر موجودیت و موضع خود است، ایده ساختن و معنا دهی به زندگی درواقع همان الگوبرداری و همسان شدن با دیگران است که اساساً ممکن نیست. معنا دادن و معنا ساختن، وهمی است که هیچوقت ممکن نیست مگر جزئی از وجود و ماهیت از پیش تعیینشده و ناخودآگاه فردی باشد که چنین تفاسیری ارائه میدهد.
سوژه انسانی در زنجیره دالها متولد میشود،[32] تا زمانی که معرفت به غیبِ وجود رخ ندهد، وجودِ سمپتوم ضرروت دارد و سوژههای حاصل از معانی القاشده چیزی بیش از سوژههای مصرفی[33] نخواهد بود. چیزهای را که ما نمیتوانیم به کلام و سمپتوم درآوریم نزدیکان ما آنها را از طریق سمپتوم به نمایش خواهند گذاشت. به همین دلیل اتفاقاتی که در دنیای اطراف ما رخ میدهند جدا از ما نیستند.
هر آنچه در جهان از زیر و بالاست مثالش در تن و جان تو پیداست[34]
انا الحق حسین بن منصور حلاج را انا الحق خود میدانند و خود را بر سر دار میکنند تا بخشی از وجود خود را که تصویراً جدا از خود میدانند، کشته باشند.[35] تضاد و دیالکتیک فقط در بعد تصویر و نماد آنهم زمانی که بهظاهر به امر واقع اشاره نمیکند ممکن است. سمپتوم اگر به کلام درآید اطلاعات ارزشمندی از وجود میدهد، برای مثال زمانی که در یک اعتراض بانک و آتش همایند یکدیگر میشوند، قرابت آنها نهتنها تصادفی نیست بلکه جبری و مربوط به ناخودآگاه است. کوتهبینانهترین نگاه به چنین سمپتوم هایی این است که میتوان آنها را از بین برد و یا آن را جدا و برون از خود دانست. ازاینرو، هیچ حقی از بین نمیرود و درنهایت غالب میشود، فقط پروسه و شکل به ظهور رسیدن حق میتواند متفاوت باشد یعنی اگر حقی به شکل کلام و انسانی به ظهور نرسد به شکل سمپتوم و آسیبزا ظهور میکند، بنابراین ظهور همیشه رخ میدهد وَاللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمرِهِ وَلکِنَّ أَکثَرَ النّاسِ لا یَعلَمونَ[36].
عدلِ سمپتوم[1]
دکتر محمد حسین ضرغامی*، دکتر مهدی ربیعی**، دکتر داود نوده یی***
* مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
**گروه روانشناسی بالینی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
*** مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
چکیده
عدل واژه ای مشحون از راز و رمز است که به برابری و نابرابری به طور همزمان اشاره دارد. عدل و حق و میزان سه واژه ی همزادند و معادله که در برگیرنده ی عدل است، اندازه ها را در تعادل قرار می دهد. این تحقیق با هدف بررسی مقوله عدل و ارتباط آن با سمپتوم و معرفت انجام شد. روش انجام این تحقیق، تداعی مفاهیم و بررسی تحلیلی_انتقادی و با تاکید بر سوال های ذیل بوده است: عدل چیست و چه ارتباطی با موضع فرد دارد؟ آیا انسان دارای موضع از پیش تعیین شده ای است؟ آیا انسان بایستی خود، موضع خود را تعیین و جعل کند؟ آیا موضع انسان، امری بالقوه و دائما در حال فعلیت یافتن است؟ ارتباط بین عدل با سمپتوم و معرفت چگونه است؟
کلیدواژه ها: معادله، عدل، تعادل (میزان)، موضع، سمپتوم، روانکاوی، معرفت.
معادله
واژه ی "عدل" به موقعیتی اشاره دارد که زبان طبیعی[2] قاصر از بیان، فهم و یا تفهیم آن است. عدل گاهی اشاره به تساوی دارد، گاهی به نابرابری و مبتنی بر موقعیت تعیین می شود، پویا است، می لغزد و حرکت می کند و به تعریفی ثابت تن نمی دهد. اما وجود واژه ی "عدل" به چیزی اشاره دارد که می تواند درون یا درون و برون انسان متکلم باشد ولی نمی تواند خارج از انسان متکلم فرض، شهود یا تخیل شود؛ آنجایی که فرضی (ایده) هست زبان هست و آنجایی که زبان نیست انسان[3] وجود ندارد. واژه ی عدل برآمده از "دستگاه روانی" انسان و یک ارزش جمعی برای انسان ها است. واژه ی عدل به عنوان یک نماد، یک ریشه ی واژگانی دارد. ریشه ی واژگان عدل و عدول عَ دَ لَ است. عدل به معنای قرار گیری در موضع خود و عدول به معنای خروج از کارکرد اولیه است[4]. به عبارتی برای دو واژه با معنای متضاد، یک ریشه ی زبانی مشترک وجود دارد، عدل و عدول میوه های یک درخت اند. بنابراین عدل دالی است که به سختی نمادین می شود، با این وجود، "آنجا کسی هست که دانسته نمی شود. پس ترک علامت، علامت است[5]".
عدل به عنوان یک واژه و ایده مناقشه برانگیز بوده است، در مذهب شیعه عدل جزء اصول دین و اعتقاد به آن امری واجب و دستیابی به آن امری تحقیقی است، پایه ای که واجب است با حق طلبی (تحقیق) پی ریزی شود و در مذهب تسنن (به غیر از معتزله) عدل را به عنوان یک اصل نمی پذیرند نه از این نظر که منکر عدالت خدا باشند؛ بلکه از آن جهت که چون او مالک هستی است، ظلم در مورد او تصور نمیشود، هر کاری را که انجام دهد عین عدل است و هر چه آن خسرو کند شیرین بود[6]. مراد عدل چیست؟ مراد عدل با مراد کلمه ی "حق" یکی است. حق آن است که شى ء در موضع خود واقع شود. "حق" هم معناى"عدل" است و این معنا بر تمام مصادیق حق» قابل تطبیق است (رستمی زاده، 1379). به عبارتی هر آنچه حق است عدل است و هر آنچه عدل است عین حق.
عدل است مراد حق از آن هر کس دلشاد شود چه گویی ای عادل[7]
مرتبه ی بطون حق، مرتبه ی غیب الغیوب است که همواره مخفی است و هیچ گاه شناخته نخواهد شد و مرتبه ظهور حق، عالم است. مرتبه ای که حق از کنج خفا به در آمد و خود را نمایاند. کائنات عالم همه، جلوه های حق هستند و موجود نیستند، یکی از این جلوه ها یا کامل ترین جلوه حق "انسان" است که تجلی حق را به اسم ظاهر (یعنی عالم) می تواند بشناسد و آن در صورتی است که خویش را بشناسد که انسان "عالم صغیر" است و عالم "انسان کبیر". تجلی حق به اسم باطن، هیچ گاه شناخته نمی شود؛ همانگونه که کنه ذات انسان -که همان حق است- قابل شناسایی نیست[8]. از این رو اشاره به عدل اشاره به عادل است و شناخت عادل شناخت عدل، بین عدل و عادل قابل تمایز نیست. مدلول های بسیاری به عدل منتسب می شود ولی اگر به عادلی اشاره شود، مدلولی به جز یک فرد نخواهد داشت. عدل آن چیزی می شود که ساختار وجودی عادل است و در چنین حالتی هر فعلی از او عین عدالت است. آیا عادل بودن انتخابی است؟ انتخاب و معرفت همزاد یکدیگرند و کسی انتخاب می کند که آگاه است و اصیل ترین معرفت ها، معرفت به خود است و بر این اساس بسیاری از انتخاب های روزمره جبر محض اند. معادله ی جمع جبر و معرفت برابر با مقدار ثابتی است که اندازه ی جوهره وجودی انسان را نشان می دهد و جبر به همان میزان حاکم است که معرفت نیست. از نظر ابن عربی، انسان تجلی حق تعالی است و چون از معرفت به حقیقت نفس خود عاجز است، از شناخت حق نیز عاجز می باشد. از این رو همواره توآمان جبر و اختیار حاکم است و مقدار ثابت جوهره وجودی ثابت و مکنون باقی خواهد ماند؛ شکافی است که هرگز پر نمی شود و همین شکاف تا ابد حرکت را تضمین می کند. در عالم طبیعت هیچ چیزی، چه جواهر و چه اعراض در دو آن یافت نمیشود؛ بلکه همه چیز در حال تغییر و عوض شدن است[9]. "اما انسان می تواند به نفس خویش از جهت تعلق به بدن معرفت حاصل یابد[10]" نظریه ی ملاصدرا در باب حدوث جسمانی نفس انسان "جسمانیة الحدوث و ة البقاء[11]" حدوث نفس را تن می داند و از این رو معرفت به نفس از طریق انسان که جسمش انکارشدنی نیست، همراه و آغشته به بدن است و لاجرم در این شناخت، بدن کشتزار نفس است. نفس در بدن حادث می شود، یعنی از عدم به وجود در می آید. شناخت نفس شناخت غرایز، سائق ها و فطریات است. شناخت بدون کلام ممکن نیست و خود کلام برساخت نفس یا سیستم روانی است به عبارتی ریشه ی تن دارد ولی می تواند تصعید و والایش شود: إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَالْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ[12]. در روانکاوی سائق جنبه ی روانی غرایز (بدنی) است[13] و رجوع (ارجاع) به بدن با کلمه گره خورده است و این رجعت به اختیار نیست بلکه به جبر واقع و همزمانی و اشتراک واقع و سمبل و تصویر است. اشتراکی که قابلیت تفکیک ندارد چون خود تفکیک کردن مشمول همزمانی آنها است. وقتی کلمه در موضع خود قرار می گیرد که امر واقع اشاره نماید. چنین کلمه ای، کلمه ی تصعید شده است.
بنابراین، چیزی که در "موضع بودن"را تهدید و دقیقا تعریف می کند، "در غیر موضع بودن" است. به عبارتی در هر آنی موضع و غیر موضع همراه اند و موضع نه تنها زمانی بازشناسی می شود که غیر موضعی باشد بلکه دقیقا از غیر موضع در مقام سلب قابل شناخت است، "تعرف الاشیاء باضدادها"؛ مانند وقتی به چیزی نگریسته می شود، مسجل است نگران هر چیزی می تواند باشد به جز آن چیز که بدان نگریسته می شود و هر دو در یک نظام کلی تر، حق اند و در ترازوی عدل. شهادت زمانی اتفاق می افتد که غیبی بر شاهد وجود نداشته باشد. بازشناسی موضع و غیر موضع از طریق زبان میسر است و خارج از قلمرو زبان قابل تصور نیست و نیاز است به تاریخ زبان برگشت. زبان آغاز و ابزار شکل گیر تمدن است. "اگر بخواهیم برای فرهنگ و تمدن سرآغازی را در نظر بگیریم این سر آغاز مصادف با انسان شدن انسان است و انسان شدن انسان مصادف بر چیره شدن بعد سمبولیک بر او، مصادف بر حدوث کلمه بر او و این همان جمله ی کتاب مقدس است: در آغاز کلمه بود (کدیور، 1394). جایگزین شدن قدرت فردی ]لذت جویی بی حد و حصر[ توسط قدرت جمعی ]محدود کردن بخشی از لذت فردی[ مهمترین مرحله در پیشرفت تمدن بشری است. در نتیجه اولین لازمه ی ادامه تمدن، عدالت است. یعنی اطمینان به این که وقتی قانونی ایجاد شد به نفع هیچکس زیر پا گذاشته نخواهد شد و چنین اامی هیچ ربطی به ارزش اخلاقی این قانون ندارد(کدیور، 1394)." عدالت در این معنا، یک عهد و میثاق بین جمع، یک اجماع و یک ارزش اجتماعی محسوب می شود. حفظ تمدن(به مثابه ی نظم در برابر بی نظمی) نیازمند صرف انرژی است. ماحصل و نتیجه گیری عظیم طبیعت از این قرار است که اگر تعادل بین انرژی و آنتروپی به درستی برقرار باشد، آن اتفاق خواهد افتاد؛ و اگر برقرار نباشد، آن اتفاق هم نمی افتد. به طور کلی همه چیز در صورت توانایی تلاش می کند انرژی اش را کاهش دهد. فرد مایل است سائق خود را بدون محدودیت ء نماید و تمدن مانع این ء بی قید است و تعارض شکل می گیرد و فرد دائما اسیر این نزاع، اسیر این "داد" (عدل) و "بی داد" (عدول) است. عدل در اینجا یعنی میثاق اجتماعی به هیچ وجه زیر پا گذاشته نشود و همه به طور یکسان دست از ء نیازهای غریزی خود بکشند و یا از طریقی که منطبق بر فرهنگ به عنوان برساخت تمدن و یک عهد اجتماعی کلان، است به ء غرایز خود بپردازند و یا این که این لیبیدو، از طریق تصعید و والایش مصرف شود. در این معنا، علی (ع) به عنوان جمع اضداد، تجسم عدالت و ظهور عدل یا همان عادل، در نهج البلاغه می فرماید:" اى فرزند عزیز، نفس خویش را میزانى بین خود و بین دیگران قرار ده، پس از براى دیگران دوست بدار آنچه را که براى خودت دوست میدارى، و خوش ندار براى دیگران آنچه را براى خودت خوش ندارى[14]". در این فرمایش، "میزان قرار دادن نفس خویش بین خود و بین دیگران"، حائز توجه است. میزان یعنی تراز، سنجش، همار، پیمانه، ترازو، اندازه و مقدار[15]. ریشه ی واژگانی آن وَ زَ نَ است که به اندازه اشاره دارد. واژه ریاضی از واژه فارسی راز به معنای اندازه گرفتن آمده است که هنوز هم در واژه ها ی تراز و ترازو با حفظ معنا باقی مانده اند. پس ترازو یعنی اندازه گیری و مقایسه ی بسیار[16].
ساعتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این بعد از این میزانِ خود شو، تا شوی موزون ِخویش[17]
شیخ ]ابن سینا[ در اول دانشنامه گوید: حق و میزان در عدد یکسان اند[18]، هر چه را میزان امضاء کرده است حق است و هر چه را حق تصدیق نموده است میزان است و هر دو از یک مصدر که عدل است مشتق اند.
حق و میزان در عدد یکسان بود آری آنچه حق بود میزان بود
آن چه میزان است آن عین حق است هر دو از یک اصل مصدر مشتق است[19]
در قرآن کریم آمده است : " و السماء رفعها و وضع المیزان[20]." مراد میزان، معیار و قوانینی است که حاکم بر سراسر عالم هستی است. عالم هستی که هر چیزی در آن (مراد "چیز" در این جا صرفا فیزیکی و عینی نیست و هر آنچه در گستره ی معرفت و عدم معرفت قرار می گیرد را شامل می شود)، مقدار و اندازه ای دارد[21]؛ بنابراین قوانین اندازه ها بر تمام هستی حاکم است.
معادله زبان بیان عدل و مانند عدل از مشتقات زبانی عَ دَ لَ است. معادله از باب مفاعله است و باب مفاعله معنای مشارکت متقابل دو ] یا بیشتر از دو[ شخص ] بیشتر از دو[ چیز در یک فعل را می رساند. معادله تمام ریاضیات به عنوان علم الگوها و جستجوی نظم در بعد سمبلیک است و از آنجایی که روان یک سیستم است و روانکاوی آن را "دستگاه روانی[22]" می داند، زبانی برای سمبلیک کردن آن سیستم می باشد، زبانی که مانند هنر، امکان جمع اضداد ربط و استدلال، شمارش و عدد، تقارن، شکل، موضع و جایگاه، ساختار، حرکت و تغییر را فراهم می کند. در یک معادله ی ریاضی، ساختار یا موضع مشخص می شود و عدول از این ساختار نیز مشخص است؛ همانطور که واژه عدل به موضع به لحاظ ایجابی تاکید دارد و عدول به لحاظ سلبی، معادله ایجاب این عدل در بعد سمبلیک است و عدم برقراری این تعادل (عدم صدق کردن در معادله)، عدول را آشکار می سازد. در ساختار معادله جبر حاکم است و در مقادیر متغیرهای وابسته به ساختار، اختیار تغییر. تغییر متغیر تا زمانی که در معادله صدق کند (وابسته به تغییر سایر متغییرها) معادله در تعادل باقی می ماند و ساختار (موضع) ثابت است؛ اما اگر تغییر رخ داده در معادله صدق نکند در ساختار معادله ی دیگری قرار می گیرد که با مقدار جدید صادق است. اجزای عالم، آسمانها و زمین همگی بر اساس موازنه و معادله و مقابله ایستاده اند "بِالعَدِل قامَتِ السَّمواتُ وَ الاَرضُ[23]" و مفری برای خروج از معادلات و برون رفت از عدالت، وجود ندارد، اما امکان تغییر ساختار فراهم است، هر میزانی به عددی ختم می شود و اعداد و روابط بین آنها در قالب معادلات، امکان نمادین سازی گسترده ی عدم و وجود را دارایند.
عدل کامل در کلام برقرار است. معادلات باید در موضع بودن کلام را نشان دهند، تراز کلام یا ریاضیات کلام باشند. خداوند در قرآن می فرماید: " وَتَمَّتْ کَلِمَتُ رَبِّکَ صِدْقًا وَعَدْلًا لَا مُبَدِّلَ لِکَلِمَاتِهِ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ : کلام خدای تو از روی راستی و عدالت به حد کمال رسید و هیچ کس تبدیل و تغییر آن کلمات نتواند کرد و او خدای شنوا و داناست." یعنی کلام حق حد کمال عدل است که هرگز تغییر و تبدیلی نمی یابد و وقتی کلام را به حد کمال رسانده است، شنونده ترین است و تمام کلمات را می شنود. کلامی که متواضع (یعنی در موضع) باشد بالا می رود و سخن غیر متواضع (یعنی در غیر موضع) صرفا سمپتوم خواهد ماند و از طریق شبکه ی سمپتوم ها، باید کلام ها شنیده شوند تا تصعید صورت پذیرد. بخش اول تعریف روانکاوی از دیدگاه فروید (1922)، روانکاوی را روش تحقیق فرآیندهای روانی معرفی می کند. "روانکاوی روش تحقیق در فرایندهای روانی است که از را ه های دیگر تقریباً غیر قابل دسترسی اند (کدیور، 1397)". روانکاوی به عنوان دقیق ترین و کامل ترین روش مطالعه ی تجربی روح انسان، متمرکز بر کلمات است و روانکاو کسی است که به مقام شنیدن رسیده است کسی که متوجه ارزش گنجینه کلمات می شود: "آنچه را که روانکاوی می خواهد و وظیفه خود می داند که به آن برسد، نه well-being بلکه well-saying است[24]."
معرفت به موضع
هر نمادی درهرصورت به امر واقع[25] اشاره میکند، این اشاره یا بهصورت مستقیم یا بهصورت غیرمستقیم از طریق سمپتوم(symptom) صورت میگیرد. اشاره غیرمستقیم و مکتوم تا جایی ادامه پیدا میکند تا زبانی آن را کِلام[26] کند. سمپتوم اگر به کِلام تبدیل نشود، پیچیده و شدیدتر میشود تا نامه را به سر مقصد برساند[27]. بنابراین سمپتوم حاوی پیام است و تا آن را انتقال ندهد آرام نمی گیرد[28]، سمپتوم هایی مانند خشونت و پرخاشگری، رفتارهای هیستریک فضای مجازی و . تا به کلام و معرفت درنیایند، حاوی پیامی پوشیده و پنهان از افراد یا گروهی هستند و تا کسی از آنها یا نسل آینده آنها نیاید و آنها را به کلام تبدیل نکند، به شکل مکتوم ادامه خواهند یافت. بهعبارتدیگر حاملان چنین سمپتوم هایی حاوی پیام حقی هستند که نیاز به رمزگشایی دارد، این امر زمانی محقق میشود که سد و خودداری نسبت به چنین اعمالی ایجاد شود تا کلام فرصت ظهور پیدا کند. فرزندان هم نام نیک و هم نام ننگ را از پدران از طریق زبان به ارث میبرند[29]. درواقع فرزندان آن بخشی از ما را انعکاس میدهند که ما آن را میپوشانیم. هر حرکتی تا زمانی که نقطه تعادل خود را نیابد باز نمیایستد. حالت تعادل و عدل زمانی رخ میدهد که بشر از طریق کلام بر موضعی که هست آگاه میشود. ماهیت کلام این است که جرح های موجود را نمادین کند یا جرح و شکافی بر نمادهای موجود ایجاد کند. کلامی اثرگذار و ماندگار است که سوژگی فرد و اشتیاق او بر موضعی که بر آن قرار دارد روایت کند[30]. به قول هایدگر ما فکر میکنیم هستی معمایی است که باید آن را حل کنیم حالآنکه هستی یک راز است که باید در آن مشارکت کنیم.
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را[31]
برخلاف عقیده سارتر و وجودگراهایی مانند او که معتقدند معنا را باید ساخت، هدف بشر کشف و معرفت بر موجودیت و موضع خود است، ایده ساختن و معنا دهی به زندگی درواقع همان الگوبرداری و همسان شدن با دیگران است که اساساً ممکن نیست. معنا دادن و معنا ساختن، وهمی است که هیچوقت ممکن نیست مگر جزئی از وجود و ماهیت از پیش تعیینشده و ناخودآگاه فردی باشد که چنین تفاسیری ارائه میدهد.
سوژه انسانی در زنجیره دالها متولد میشود،[32] تا زمانی که معرفت به غیبِ وجود رخ ندهد، وجودِ سمپتوم ضرروت دارد و سوژههای حاصل از معانی القاشده چیزی بیش از سوژههای مصرفی[33] نخواهد بود. چیزهای را که ما نمیتوانیم به کلام و سمپتوم درآوریم نزدیکان ما آنها را از طریق سمپتوم به نمایش خواهند گذاشت. به همین دلیل اتفاقاتی که در دنیای اطراف ما رخ میدهند جدا از ما نیستند.
هر آنچه در جهان از زیر و بالاست مثالش در تن و جان تو پیداست[34]
انا الحق حسین بن منصور حلاج را انا الحق خود میدانند و خود را بر سر دار میکنند تا بخشی از وجود خود را که تصویراً جدا از خود میدانند، کشته باشند.[35] تضاد و دیالکتیک فقط در بعد تصویر و نماد آنهم زمانی که بهظاهر به امر واقع اشاره نمیکند ممکن است. سمپتوم اگر به کلام درآید اطلاعات ارزشمندی از وجود میدهد، برای مثال زمانی که در یک اعتراض بانک و آتش همایند یکدیگر میشوند، قرابت آنها نهتنها تصادفی نیست بلکه جبری و مربوط به ناخودآگاه است. کوتهبینانهترین نگاه به چنین سمپتوم هایی این است که میتوان آنها را از بین برد و یا آن را جدا و برون از خود دانست. ازاینرو، هیچ حقی از بین نمیرود و درنهایت غالب میشود، فقط پروسه و شکل به ظهور رسیدن حق میتواند متفاوت باشد یعنی اگر حقی به شکل کلام و انسانی به ظهور نرسد به شکل سمپتوم و آسیبزا ظهور میکند، بنابر
نِسیانِ انسان
دکتر داود نوده ئی*، دکتر محمدحسین ضرغامی**، دکتر مهدی ربیعی***
* مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
** مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
***گروه روانشناسی بالینی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
چکیده
تحقیق حاضر با هدف تحلیل و بررسی مقدماتی حقیقت فراموشی انسان انجام شده است. این تحقیق به روش واژه کاوی و تداعی مفاهیم و با رویکردی تحلیلی-انتقادی تلاش می کند تا به بررسی وجوه یکپارچه پدیده ی فراموشی در انسان بپردازد. فراموشی در انسان سهوی است یا تعمدی؟ زبان و به تبع آن اجتماع چه نقشی در فراموشی دارد؟ عوامل ایجاد نسیان در انسان چیست؟ مفهوم خودفراموشی در انسان چیست؟ ارتباط بین نسیان با حضور و سوژگی چگونه است؟ نقش تفکر و علوم مدرن در فراموشی و نسیان چگونه است؟[1]
فراموشی سهوی عامدانه
وجود واژه ها را نمی توان منکر شد فقط می توان معانی یا ساختار آنها را دگرگون ساخت، اما واژه با مراد اولیه اش در شبکه ای از تغییرات و ساختار معانی باقی خواهد ماند و وجود دارد و محَّقِق نیازمند رمزگشایی آنها است. موجودات نمی توانند وجود را حذف کنند یعنی به عدم بدل سازند. کلمات عین وجودند و دارای مراتب وجودی[2]، لاجرم حذف ناپذیرند و صرفا فراموش می شوند و به فراموشی آنها عادت می شود و اگر به یادآورده شوند، جرح دهنده اند و فرد متوسل به لفاظی می شود تا حقیقت فراموش شده که حالا به صورت زخم است را بپوشاند؛ علارغم این کلمات جهت دهنده اند و در نهایت به ظهور می رسند. وقتی کلمه ای موجود نیست، حالت یا وضعیتی در پرده ی غیب است که با تولد واژه غیبت آن به ظهور می رسد. "فراموشی" خود به عنوان یک واژه حضور دارد و قصد دارد به چیزی اشاره کند.
فراموشی در لغت به معنای از یاد رفتگی، نسیان، مقابل یاد و ذکر است[3]. فراموشی در عربی نسیان ترجمه می شود. نسیان که از ماده نسی» است در لغت به معنای از یاد بردن و فراموش کردن چیزی است که قبلا ً در ذهن بوده؛ طبق این معنا نسیان ضد ذکر و حفظ میباشد. برای نسیان چند معنای مجازی نیز ذکر کردهاند؛ از جمله: بی اعتنائی و ترک کردن، که در کلام عرب استعمال نسیان در معنای اخیر شایع است[4] از این رو، در "دستگاه روانی" انسان، فراموشی یک عمل فعال است یک عمد است نه یک سهوء. دستی در کار است تا فراموشی رخ دهد. فراموشی در زبان فارسی با کلمه ی "فراماسونی" ارتباط لفظ و معنا دارد. نظر به این که کلمة "فراماسون" فرانسوی و "فرامیسن" انگلیسی لفظی و معنوی با کلمة "فراموشی" رابطه دارد، در ایران این انجمن را "فراموشخانه" نامیده اند[5]. هندیان و فارسی زبانان هند آن جماعت را ( فراماسون را ) فراموشی گویند[6]؛ فراموشی خمیر مایه ی فراماسون ها است. معنای دیگر نسیان مخالف[7]، مخالفت و خلاف کردن[8] است که در این معنا نیز فراموشی عملی است فعال و هدفمند و غرض ورز. انسان از ریشه نِسیان» به معنای فراموشی است. نیز گفته اند؛ انسان مصدر اُنس» و اِنس» و به معنای رام بودن و خو گرفتن و الفت و ملاطفت داشتن و ضد توحّش است؛ یعنی انسان با فراموشی خود انس می گیرد؛ لذا یک مرحله بالاتر از بشر است. یعنی بشری که یک مرحله از کمال را پشت سر گذاشته و به همدمی و همزیستی و همکاری خو گرفته است.[9] در بشر بودن همه ی انسان ها مشترک اند: قل إنّما أنا بشر مثلکم یوحى إلىّ[10]. علت اینکه انسان را "انسان" گفته اند این است که او عهد و پیمانی که در عالم جبروت[11] بست از آن پیمان یادش رفت[12]. برخی می گویند: نسیان رفتن معناست و آن از فعل خدای تعالی است؛ یعنی خدای تعالی به سبب بعضی عوارض نسیان و سهوء را عارض می کند[13]؛ تلویحا یعنی نسیان فاعلی دارد. واژه ی انسان به موجودی فراموشکار اشاره دارد که در تصویر مانند بشر است (بشر در لغت به معنای پوست، جلد، هیأت و ظاهر اشیاء است و لذا در مواردی به کار برده می شود که معنا و محتوای شیء مورد نظر نباشد[14]) تمام کسانی که روابط آنها بر مبنای تصور صرف است جزء روانها و فرّارهای عالم هستند زیرا آنچه تصور کردند بهزودی به باد فراموشی می سپارند[15] و همین فراموشی مانع آدم[16] (از ریشه ی اُدم به معنای باطن اشیاء) شدنش می شود و مدام بین این دو در تذبذب است. انسان، بشر یا حیوانی به تصویری مشخص است که به نطق مسلح شده است؛ به عبارتی به ابزار نطق برای سمبلیک کردن دست یافته است تا به باطن اشیاء راه یابد[17] با این وجود به قول کارل، فیلسوف غربی که می گوید: "انسان، انسان ناشناخته"؛ او حتی نمیتواند جهان ترکیب خود را بفهمد. فلاسفه معنی انسان را آنچه واسطه بین جسد و نفس است دانند؛ یعنی انسان جسم و نفس را به هم نزدیک می کند[18].
رخداد فراموشی حقیقتی است برای انسان ناطق، حقیقتی فعال است که کارکرد و هدف و سِرّی دارد؛ "ای کسی که به دنبال دستیابی بر اسرار هستی، برگرد و پشت سرت را نگاه کن! هر چه سِرّ و س است در وجود خودت نهفته است[19]"؛ که خاستگاه آن سیستم روانی است. فراموشی یعنی تجربه ای وجود داشته که در ساحت[20] مشخص، به شناخت و زبان در نمی آید. بنابراین اگر چه مغز زوال پذیر است اما تجربه لایزال است و صرفا به یادآورده نمی شود. بنابراین مساله در "به یادآوردن"، "یادآوری" و "ذکر" است. فراموشی شاید آسانترین راه زندگی باشد[21]، اما حقیقی ترین نیست حقی است که "به محاق رفته" است و با رسیدن ماه نو آشکار می شود. سیستم مغزی به عنوان کارگزار سیستم روانی و تحت سیطره ی آن، دست به فراموشی می زند و حتی فراموش می کند که دست به فراموشی می زند، یعنی فراموشی، انتخابی ناخودآگاه و یک پدیده ی هیستریک و روانزاد است. نسیان و فراموشی به نشانه مربوط است یعنی فراموشیِ اشاره ی نشانه و این فراموشی زمینه ی عصیان و تکرار را فراهم می کند. مهمترین فراموشی، نزدیکترین فراموشی است، فراموشی خود: وَلَا تَُوا کالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِک هُمُ الْفَاسِقُونَ؛ و هم چون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آن ها را به خود فراموشی گرفتار کرد، آن ها فاسقانند. از نظر ابنعربی انسان مظهریت تام و تمام در جمیع اسمای الهی را دارد؛ چراکه بر صورت الهی خلق شده است. ازاینرو با خودفراموشی به خدافراموشی میرسد[22]. سودمندتر بودن سیر و سلوک انفسی از سیر و گردش آفاقی شاید به این سبب باشد که خودشناسی و معرفت نفس برخلاف شناخت آفاقی و معمولاً با اصلاح نفس همراه است . نگریستن در نفس و توان آن و گونههای وجودش و شناخت بهدست آمده از آن، یک نگاه شهودی و از سنخ علم حضوری است[23]. ابنعربی نیز بر حضوری بودن خودشناسی تأکید میکند. به عبارتی فراموشی خود، فراموشی حضور (به عنوان حی و حاضر) است یعنی فرد آن چه را که در نهایت حضور است را غایب می کند و متوهمانه زمان را سپری می کند. وقتی انسان خودش را فراموش می کند شوق و اشتیاقش را فراموش می کند و به جستجو در دیگری می پردازد تا از طریق دیگری معنایی بیابد و بر اضطراب وجودیش فائق آید و تبدیل به یک کانفورمیست می شود و یا به یک معنا، وسواس گونه چنگ می زند و این چرخه مدام تکرار و تمام رفتارش سمپتوماتیک می شود. چیزی مانند عشق قادر است وی را از این چرخه ی تکرار رها سازد. خروج از این چرخه تصمیم گرفتنی و یک مرتبه نیست بلکه شدنی و تدریجی (ذو مراتب) است؛ یعنی تا زمانی که فرد از این چرخه تکرار خارج نشود به ادراک درستی از لذت رهایی از سمپتوم هایش دست نمی یابد (تا نچشی ندانی) و تا زمانی که از سمپتوم ها رها نشده است باید آنها را به عنوان مهمترین نشانه های وجودیش در نظر بگیرد؛ چرا که تصمیم بر اساس تفکر و زبان است و در جریان تفکر انسان بین نفس مدرکه و موضوع ادراک در نوسان است و خود این طبقه بندی وهمی است و امر واقع فاقد هرگونه تفکیکی است. امر واقع از مقوله ی تجربه است، تجربه ای که به ادراک حضوری در می آید اما به زبان و طبقه بندی زبانی راه ندارد؛ با این وجود زبان ابزاری است برای رهایی از این چرخه.
فراموشی خود یک سمپتوم است که کمک می کند فرد در دامن اجتماع به بقای زندگی اجتماعی خود ادامه دهد ولی در عین حال فراموشی به عنوان جاافتادگی به حقیقت وجودی فرد اشاره دارد. اگر بشری را تصور کنیم که به تنهایی زندگی می کند، فراموشی برایش کارکردی ندارد، چیزی نیست که بخواهد پنهانش کند، در وجودش "دیگری" نیست که بخواهد پاسخگویش باشد، سمبل فراموشی وجود ندارد و کلا مسئله ی فراموشی برای چنین شرایط مفروضی، قابل طرح نیست. بنابراین فراموشی یک مسئله اجتماعی و زبانی است و همراه با مسئولیت اجتماعی مطرح می شود. فراموشی به تضاد بنیادین بین این زندگی اجتماعی (طرح مسئله فراموشی) و زندگی بشری (حیوان انسان نما) ماقبل فراموشی، اشاره دارد. انسان بین بدن و روان واقع شده است. جمع زندگی اجتماعی و غرایز حیوانی دارای مقدار ثابت و در تعادل است با نقش (مسئولیت) اجتماعی بعلاوه ی اپسیلون[24]. یعنی جمع این دو ضد، به مسئولیت اجتماعی و اپسیلون منجر می شود. اپسیلون به متغیری اشاره می کند که به دلیل خودآگاه[25] نبودن، تصادفی قلمداد می شود و در گستره ی زبانی مدل پذیر نیست، کیفیت و بزرگی(مقدار) آن در هر موقعیتی نامشخص است و عملا به واسطه ی معادله، وجود مکنونش به حساب آورده می شود؛ یعنی معادله بدون در نظر گرفتن آن از تعادل خارج می شود و معادله است که به ما می گوید حتما چیزی هست و وجودش را ثابت می کند. اپسیلون پسماند و همراه نقش اجتماعی است به عبارتی این دو جدا ناپذیرند و اپسیلون نه تنها تعیین کننده ی نقش اجتماعی است بلکه تعیین کننده ی توزیع آن نیز می باشد. فراموشی یکی از این پسماندها و واپس زده ها است که باید باشد تا تعادل برقرار گردد. هر چه از پسماند کاهش یابد بر مسئولیت اجتماعی افزوده می شود و برعکس. لازم به تذکر است که در این معادله مسئولیت اجتماعی ناب یا pure مورد نظر است که به دلیل همراهی پسماند در مصادیق، مصداق ناپذیر است. به عبارتی اگر چه در معادله به صورت جمع دو مولفه ی جدا سمبلیک شده اند، اما در مصادیق قابلیت تمایز وجود ندارد. از آنجایی که پسماند هرگز صفر نمی شود، مسئولیت اجتماعی خالص نیز وجود ندارد ولی می توان با شاخص اشتیاق آن را دریافت، وقتی مسئولیت اجتماعی تماما اشتیاق فرد است، خالصpure است در اینجا اشتیاق فردی بازیکنی است در زمین اجتماع و اجتماع مطلوب اجتماعی است که در آن تمام افرادش عهدها را مدام یادآوری کنند و ملتزم به آنها باشند؛ با این وجود، در پایان روانکاوی فرد به دوست داشتن و کار می رسد[26].
از این رو فراموشی یک مسئله ی تاریخی است؛ تاریخ انسان به عنوان یک گونه و تاریخچه ی فردی برای یک فرد انسانی. وقتی انسان به زبان مجهز می شود، زندگی ما قبل زبان را در تجربه دارد اما قادر به "یادآوری" و "ذکر" با اشکال مختلف زبان نیست، تجربه و فقدانِ زبانِ بیانِ تجربه، عناصر ساختاری چنین تعارضی را شکل می دهد به عبارتی تجربه ای در وجود فرد انسانی موجود است که زبان را یارای بیان آن نیست؛ در چنین حالتی در زبان شکافی پر نشدنی پدیدار می شود و فرد به اجبار به اشارات زبانی[27] می پردازد تا به این شکاف با هدف نشان دادن به "دیگری"، اشاره کند. بخشی از سیستم روانی انسان دچار فراموشی می شود که پاسخگوی "دیگری" است و در ساحتی از روان که حضور محض است، فراموشی راه ندارد: حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ/ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها. انرژی از این بخش وجود نشئت می گیرد و تمام فعالیت های انسان با هر نوع هدف گیری را شکل می دهد که می توان به زبان به عنوان یک هدف گیری آن اشاره کرد؛ ناخودآگاه به عنوان حقیقت انسان، عامدانه خودآگاه را به بازی می گیرد تا سهوا فراموش کند.
وجود غایبِ حاضر
هنگامی که نفس با امر واقع اتصال وجودی پیدا می کند آن را با علم حضوری می یابد و سپس توسط قوه مدرکه صورتی از آن می سازد و به حافظه می سپارد. بنابراین مبنا و مأخذ تمام علم هاى حصولى ما نسبت به دنیاى بیرون (آفاق) و دنیاى درون (انفس) علم هاى حضورى است و ملاک علم هاى حضورى، اتحاد و اتصال وجودى واقعیت ادراک کننده و واقعیت ادراک شده است[28]. انسان بر اساس توجه، التفات و حضور به ساحت تصویر و کلمه در قوه حافظه راه می یابد. فراموشی، عدم وجود یا زایل شدن صورت های ادراکی و کلمات نیست بلکه غیبتِ ادراک کننده (سوژه) است. غیبت به معنای عدم التفات و توجه و حضور است. بنابراین فراموشی یعنی عدم حضور(حضوری گرهمی خواهی از او غایب مشو حافظ) و یادآوری یعنی حضور، که به راحتی نصیب هر سائلی نمی شود و باید سالک بود تا به حضور رسید (دریغ و درد که در جستجوی گنجِ حضور/ بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد[29]). حال سوال اینست که چگونه این غیبت رخ می دهد؟ و چگونه می توان به حضور رسید؟ عامل اصلی این غیبت را نمی توان جز در خود یافت (تو خود، حجاب خودی حافظ از میان برخیز). انسان، نمی تواند در آن واحد به همه چیز توجه کند، به حضور هر چیزی که می رود، از چیزهای دیگر غایب می شود. مگر اینکه به حضور حقیقتی برسد که او همه چیز است (بسیطُالحقیقةِ کُلُّ الأَشیاءِ و لَیْسَ بشَیءٍ مِنْها[30]).
انسان وقتی که به خود مشغول است و می پندارد که وجودش مساوق همین خودِ آینه ایست[31] و حضور و آگاهیش متمرکز بر این خود است و دائم مترصد کسب خودکارآمدی، خودتنظیمی و خودشکوفایی از طریق روانشناسیِ منقطع از حقیقت روح و روان بشر است، چگونه می تواند به ساحت خود واقعی راه یابد؟ چنین انسانی دائم در غیبت از خود واقعی است و حضورش معطوف به خودِ آینه ایست. علم و معرفت و حقیقت طلبی چنین انسانی هم جز وهم فهم و ثقل ایگو نخواهد بود (هر معرفتی که بوی هستی تو داد/ دیویست به ره از آن حذر باید کرد[32]). وهم ادراک جزء است و انسان برای ادراک هر جزئی که حضور می یابد، از اجزای دیگر غیبت می کند و این غیبت او را به نسیان و این نسیان او را به خطا در محاسباتش مبتلا می کند. در قرآن از شیطان به عنوان عامل فراموشی یاد شده است (وَإِمَّا یُنْسِیَنَّکَ الشَّیْطَانُ[33] /اسْتَحْوَذَ عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ فَأَنْسَاهُمْ[34]/وَمَا أَنْسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ[35]) که از طریق تحریک وهم، امکان حضور در محضر حق را که بسیط الحقیقه است نمی دهد، او را مشغول جزء می کند تا کل را درنیابد و به مرتبه عقل و جبروت نرسد. شیطان این کار را از طریق تزیین و اغوا[36]، خطوه[37]، وعده[38]، زلّت[39]، اضلال و اُمنیه [40]، مَس[41]، تسویل[42]،استحواذ[43]، تخویف[44]، نَزغ[45]،امر[46]، جلب[47]، القاء[48]، صدود[49]، نزع[50]، نجوا[51]، قول[52]، کید[53]و فتنه[54] انجام می دهد. همه این روش های شیطانی که ریشه در روان و ساختار وجودی انسان دارد نیازمند رمزگشایی است. یکی از مهمترین روش های نفوذ شیطان از طریق صوت و لفظ است (وَاسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِکَ[55]) و تا زمانی که زبان وجود دارد، شیطان و فریب های او هم در دل زبان حضور دارد همان طور که حق هم در دل زبان حضور دارد و در حقیقت طلبی مهم این است که بتوان میان این دو تفکیک و تمایز ایجاد کرد. یکی از مهم ترین معیارهای این تفکیک توجه به موضع کلمه است[56].
ما به عنوان انسان در دایره سلطنت شیطان و ظلمت های وهم قرار داریم (إِنَّمَا سُلْطَانُهُ عَلَ
از وهمِ فهم تا فهمِ وهم[1]
دکتر مهدی ربیعی * ، دکتر داود نوده ئی**، دکتر محمدحسین ضرغامی ***
* مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
** مرکز تحقیقات علوم رفتاری، پژوهشکده سبک زندگی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
***گروه روانشناسی بالینی، دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله، تهران، ایران
چکیده
تحقیق حاضر با هدف تحلیل و بررسی مقدماتی در مورد وهم فهم و فهم وهم انجام شده است. این تحقیق به روش واژه کاوی و تداعی مفاهیم و با رویکردی تحلیلی-انتقادی تلاش می کند تا به بررسی وجوه وهم فهم، وهم خودشناسی و حجاب های فهم در انسان بپردازد. سوالاتی که در این پژوهش بررسی و مورد تحلیل قرار گرفتند عبارتند از: وهم و فهم به چه چیزی اشاره می کنند؟ زبان چه نقشی را در وهم و فهم بازی می کند؟ وهم چیست و گستره عمل آن در عملکرد انسان چگونه است؟ حجاب های فهم کدامند و چگونه عمل می کنند؟ نقش قلب(دل) در فهم چگونه است؟ چگونه می توان این حجاب ها را کنار زد تا به فهم حقیقی دست یافت؟ خودشناسی های مدرن چگونه عمل می کنند و ارتباط آنها با ایجاد وهم فهم چگونه است و تفاوت آنها با معرفت به نفس چیست؟
کلمات کلیدی: وهم، فهم، قلب(دل)، خودشناسی، معرفت نفس
ترومایِ وهم
کلمه ی "وهم" در سخن مدلول های مختلفی می گیرد که بعضی از آنها عبارتند از: ظن، گمان، پندار، پنداشت، تصور، خیال، فرض، فکر، اوهام، تخیل، توهم، بیم، ترس، خوف، رعب، وحشت، هراس[2]. در قدیم غرض و غایت کلمه ی وهم برای اشاره به منبع ترس بوده است مثلا "واهمه" کلمه ای است که مترادف های آن صرفا ترس، بیم، هراس و نگرانی می باشند. ابزار اصلی شیطان برای عهد شکنی انسان و فراموشی حق و حقیقت از سوی او در قرآن، تحریک وهم بیان شده تا بتواند هر باطلی را لباس حق بپوشاند[3]. یعنی وهم ایده ی زیر بنایی و غیر قابل بیان (مبهم در شناخت و بیان) برای بیم و ترس است تا آنها به ظهور برسند؛ به محض به ظهور رسیدن آنها چیزی درسیستم روانی غایب می شود، انرژی خرج آنها می شود که می توانست روی چیز دیگر صرف شود. وهم ابزار قدرتمند تاثیرگذار بر سیستم روانی انسان است. معانی دیگری نیز برای وهم آورده اند: رفتن دل به جایی که مراد نبود، و این معنی از حسب نیز آید رفتن دل به سوی چیزی بی قصد (غیاث اللغات)، افتادن چیزی در خاطر کسی (اقرب الموارد)، در دل گذشتن، گمان بردن (غیاث اللغات). گمان به غلط بردن (آنندراج)، آنچه در دل گذرد، یا گمان و اعتقاد مرجوح (از اقرب الموارد،کشاف اصطلاحات الفنون)[4]. در این معانی وجود وهم نشانی است که به اعتقاد مرجوح اشاره دارد. در اینجا منظور از اعتقاد مرجوح اعتقاد اولیه است، اعتقادی که با گذشت زمان فراموش شده و به جای آن معانی یا تفاسیر مجازی نشسته و در کلافی از واژگان گم شده است. اعتقاد اولیه، یک تجربه ی بشری (حیوان انسان نما) است که فاقد کلام است؛ حضوری یا درکی است بی واسطه، شاهدی است که وجودش برای اثباتش کافی است و شرح آن از طریق واژگان ناممکن است. روانشناسان و روانپزشکان وهم را معادل illusion می دانند که مابه ازای (یا محرکِ) بیرونی ندارد[5] وهم جزء لاینفک انسان با تعریف انسان[6]، است و لازمه ی فهمِ آن گذر است، گذر از وهم (ادراک بی واسطه ی بی زبان) به ادعای دانستن (ندانستن از ندانستن) به دانستن از ندانستن و ندانستن محض (زبانِ ندانستن) است، از اختیار جبری به جبر اختیاری و از قطعیت به قطعیت غیر قطعی بودن. گذری که در اینجا مطرح می شود، توصیف بیرونی گذرکننده است. گذرکننده از نازبان به زبان و سپس به زبانِ نازبانی حرکت می کند، از نانمادی به نماد و از نماد به نمادِ نانمادی، از فقدان تمایز خود از دیگری به جمع و از جمع به "فردیتی در جمع"، از وهمِ محض به وهمِ فهم و از وهمِ فهم به فهمِ وهم گذر کرده است. کسی که نازبانی را بعد از دستیابی به زبان، تجربه کرده و توانسته به زبان بیاورد؛ به یقین رسیده است، وقتی در جمع تکلم می کند، کلامش به واقع و واقعیت[7] به طور همزمان اشاره دارد و شنونده ی صادق به نافهم بودنش اقرار می کند و شنونده ای که فهمیده باید مطمئن باشد که نفهمیده است؛"مبنا را بر سوء تفاهم بگذارید آنجایی که تصور می کنید که فهمیده اید مطمئن باشید که نفهمیده اید[8]". گذر از وهمِ محض به وهمِ فهم و از وهمِ فهم به فهمِ وهم به گذری اشاره دارد که فرد را تماما دربرگیرد، به عبارتی سعی در گذر باید ساعی را دربرگیرد و بنابراین، معیار قرار دادن مدرک نظام دانشگاهی یا حوزوی به عنوان ملاک فهم، یک قرارداد اجتماعی یا قرارداد یک بازی است نه بیشتر. فهمِ وهم نیازمند طی طریق است، فهمی که خالی از طی طریق و فاقد دربرگیری کامل فرد است، پیروی از مد و ارباب و همان وهمِ فهم است. ملاک فهمِ وهم سوژگی فرد است و لاغیر. ملاک دستیابی به سوژگی برای خود فرد و مرجعی که به این مقام دست یافته است، قابل تشخیص است؛ مرجعی که مسیر را خودش مشخص می کند و بر آن نظارت دارد. سوژگی ادعایی نیست، شدنی است باید شد تا بود و ادعایِ شدن با بودن متفاوت است تفاوتی به اندازه ی وهمِ فهم از فهمِ وهم. در نگاه کسی که سوژگی از او غایب است، سوژه و تشخیص آن نامفهوم، دور و از دسترس وی خارج است، حتی عبارت هایش غیر قابل برداشت است اما برایش منبعِ جوشش و تلاطم، برانگیزاننده ی تضادهای درونی و بیرونی می شود، میل به سوژگی و ناسوژه بودن (ابژه بودن، ابژه ی میل دیگری بودن) نظم موهوم را درهم می شکند و فرد ناسوژه را مجبور به صرف انرژی بالا برای حفظ نظم ارتباطی موجود در تصویر می کند. سوژه ی فهیم در موضع انسان است؛ در موضع کلمه است، در موضع بودن و نبودن به طور همزمان، بین خیر و شر، بین سایه و تن، مستفیض از امکانات سایه، بین موج و ذره، بین دال ها[9]، بین محال و واجب، محو می کند و ثبت می کند، پدید می آورد و معدم می گرداند، به شأن "تغییر[10]" رسیده است، خود را از "دیگری" متمایز کرده و خودخواسته به اعتبارها متعهد می شود و این تعهد ماهیتی کاملا متفاوت از تعهد سایرین دارد و چنین جایگاهی به واسطه ی فهمِ وهم است" کسی که می داند ] می فهمد[ او را در هر حالی عبادت می کند و کسی که آن را نمی داند، در هر حالی او را انکار می روزد[11]". "تضاد ظاهری که بین جریان درونی مداوم تفکر بر اساس تداعی (تفکر تداعی گرا) از یک طرف و حفظ وحدت شخیصت از طرف دیگر وجود دارد، بسیار شبیه رابطه ای است که بین تعریف موجی ذرات مادی از یک طرف و فردیت فناناپذیر این ذرات از طرف دیگر وجود دارد[12]".
در لغت متضاد وهم، یقین است[13]. "هرچیز ثابت و واضح و دانسته شده و اطمینان قلب به این که چیزی که تعلق کرده است موافق واقع می باشد (از ناظم الاطباء)، بی گمان. (ترجمان القرآن ص 180)، علمی که همراه شک نباشد (از تعریفات جرجانی). علم از روی تحقیق، محقق، به راستی و به درستی و آشکارا و اعتقاد در دریافت رأی: أنا علی یقین منه؛ من به طور تحقیق[14] می دانم آن را (ناظم الاطباء)، عمد (منتهی الارب )، بصیرت (ترجمان القرآن). تصدیق قطعی به نسبت مطابق با واقع که با تشکیک متزل نشود، علم، اطلاع، بی گمانی، بی گمان. یَقَن، یَقْن، بی شبهه، یقین چیزی است که زایل نشود به تشکیک مشکک و شک آن است که مساوی الطرفین باشد در وجود و عدم، و الا طرف راجح را ظن نامند و طرف مرجوح را وهم گویند[15]. بنابراین همانطور که گفته شد، وهم اعتقاد مرجوح است و بازشناسی وهم و یقین در خود کلماتشان، آشکار است؛ اما مورد بی توجهی قرار می گیرد. یقین در لغت مترادف عمد است و مراد از سهو - به طورى که گفته اند - مطلق غفلت است[16]، این خراصان در جهالتى عمیق قرار دارند، آن چنان جهل بر آنان احاطه دارد که از حقیقت آنچه به ایشان خبر می دهند غافلند.[17] یعنی وهم نیز مطلق غفلت است. از آنجا که غفلت و وهم جاافتادگی ارتباط است و ارتباط به ساحت تصویر متعلق است[18]، غفلت در بعد تصویر است و نماد را در تصویر جا انداخته اند. در ساحت واقع یکپارچگی و وحدانیت حاکم است، در این ساحت تمییز رنگ می بازد، به عبارتی زبان محو می شود، هیچ و همه، وهم و فهم، صفر و یک، وجود و عدم، خود و دیگری، غافل و ناغافل جملگی اندر هم اند؛ همگی شهود است. امر واقع ثابت و واضح و دانسته شده و از مقوله ی تجربه است و قلب با اطمینان خود، به انطباق با واقع شهادت می دهد، اطمینانی که در آن نه کلام راه دارد و نه شک، حضور محض است.
انسان امر بینابینی بشر و آدم است[19]و این بینابینی به خاطر مسلح شدن به زبان است. تغییر بشر به انسان یک تغییر ماهوی نیست، بلکه انسان همان حیوان انسان نما است (با قوه ی زبانی) که به واسطه ی زبان متکلم شده است و این تکلم انسان را از ساحت تصویر به ساحت سمبلیک وارد می کند تا به فهم ساحت واقع راهبری نماید؛ به عبارتی زبان نقش انتقال از وهم به شک و از شک به یقین (فهمِ وهم) یا حضور را بر عهده دارد، از قوه ی زبانی به فعل زبانی و از فعل زبانی به حقیقت اشیاء (آدمیت) یا مرتبه ی بی زبانی. در تجربه ی زندگی اجتماعی، هر سه همزمان و در افراد با کیفیت متفاوت وجود دارد که این تفاوت کیفی نیز درونی افرد است؛ فاقد وجه متمایز کننده ی بیرونی برای اشاره است. زبان مانع درک امر واقع یا کنه اشیاء و در عین حال تنها راه دستیابی به فهم آن و اساس ارزشمندی امر واقع است. این یک قانون کلی است که با غوطه ور شدن انسان در یک پدیده که لازمه اش احاطه آن پدیده بر انسان است، نه تنها فهم و درک پدیده یا حقیقت عالی تر امکان پذیر نخواهد بود بلکه خود همان پدیده نیز قیافه حقیقی خود را به انسان نشان نخواهد داد[20]، به عبارتی انسان (در بند زبان)، صرفا می تواند با واقعیت بیرون از خودش در بعد تصویر ارتباط بگیرد. ورنر هایزنبرگ می گوید: وقتی که ما از تصویر طبیعت که توسط علوم دقیقه ارائه می شود صحبت می کنیم در واقع منظورمان تصویر طبیعت نیست بلکه بیشتر تصویر رابطه ی ما با طبیعت است[21]. آنچه از انسان ساطع می شود یا انسان به خودش نسبت می دهد، همگی از مجرای زبان است و زبان در برگیرنده ی تاریخ بشر است و قوه ی واهمه به اندازه ی عمر بشر ریشه دارد. طبق یک تقسیم بندی قوای حیوانی به قوای محرکه و مدرکه تقسیم میشوند. "قوای مدرکه قوایی هستند که امر ادراک را عهده دارند. قوای مدرکه به دو دسته قوای باطنی و قوای ظاهری تقسیم میشوند. یکی از قوای باطنی که معانی جزئی را درک میکند، (یعنی معانی که در ذهن در قالب یک صورت یا شکل منعکس نمیشود) قوه واهمه یا وهمیه نامیده میشود[22]". اگر این وهم بدون صورت، صورت بپذیرد ظن را سبب می شود و این صورت هیچ چیز را از حق بی نیاز نمی کند: "و ما لهم به من علم ان یتبعون الا الظن و ان الظن لا یغنی من الحق شیئا". بدون فهمِ وهم جزم اندیشی رخ می دهد و در وهمِ فهم رویاپردازی محور اصلی است در این مرحله لازم است "خط تمایزی بین رویاهایمان بکشیم؛ رویاهایی که به نظر درست می رسند؛ آنهایی که به بعد موثر و فراتر از جامعه ی موجودمان اشاره می کنند و رویاهای غلطمان؛ رویاهایی که بازتابِ مصرف گراییِ آرمان گرایانه و خیال پردازانه ]ی روزانه[ ما هستند؛ تصویری آئینه ای از جامعه مان[23]". صفات "فهمیده" و "نافهم" که امروزه رایج است، بر اساس انطباق با معیارهای سرمایه داری مصرف گرا است. از این رو فهم یا همان فهمِ وهم از مقوله ی سلب است تا ایجاب، یعنی دریافت پیامِ حقیقی وهم و بیان آن و یقین بیانگر وهم کلام شده و احاطه به وهم از طریق زبان است و چنین تبدیلاتی ثابت و پایدار نیست و با یکبار انتقال، معیَّن نمی شوند بلکه یک وضعیت چرخشی تکرار شونده ی مداوم است تا تمام اشارات بی پایان وهم مشخص شود. انسانی که به زبان مسلح شده و مسخَّر اجتماع است به عبارتی، "کلافی از دال ها" مانع یادآوری تجربه ی ترومای وهم است، باید با کنار زدن واژه ها به تجربه ی آن نائل شود و به اعتقادِ مرجوح برسد و انسانی که در تجربه ی تروماتیک وهم گرفتار است، باید این تجارب را وارد چرخه ی زبانی نماید، در اینصورت است که ترومای وهم، به گسترش تمدن انسانی می انجامد. از رهبری عقل به جایی نرسیدیم پیچیده تر از راه، بود راهبر ما[24].
حجاب های فهم
کانت می گوید: "دو چیز در من شگفتی و ستایش همیشگی برمی انگیزد، آسمان پر ستاره بالای سرم و حکم اخلاقی درونم[25]". استعداد و نیروی چنین تکاپو و کاوشی در جهت فهم و نیل به حقیقت در ساختار وجودی انسان قرار داده شده است[26]. مهم ترین استعداد انسان که فصل ممیّز اوست، نطق[27] (زبان و کلام) است که پایه اساسی آن، اتصال وجودی با امر واقعِ آفاقی و انفسی، درک ماهیت (حدّ وجود) و ایجاد تصور و اطلاق کلمه برآن و تصدیق و حکم است که در یک ساختار زبانی متجلی می شود که فطری[28] و جبریست.
علمی که از طریق تصورات و کلمات متجلی می شود و انتقال پیدا می کند، علم حصولی است و هر علم حصولی هم مسبوق به علم حضوریست[29] و ریشه در درون انسان دارد[30]. کسی که با کسب علم حصولی می پندارد که به علم و فهم حقیقی رسیده است، گرفتار وهم است. در صورتی که علم حصولی، تا به علم حضوری که در درون انسان حضورِ بسیط و بلاواسطه دارد، رجوع پیدا نکند، علم حقیقی نیست و صرفا" یادگیری مشتی کلمات و اصطلاحات است. رسیدن به فهم بدون دریدن حجاب های کلمه رویایی بیش نیست. هرچند اگر حجاب ها هم کنار برود و فهم حضوری تحقق یابد باز در حد و اندازه وجودی ماست:
کس سر مویی ندارد از مسما آگهی اسم میگویند و چندان کاسم گویی دیگر است
هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است[31]
حال سوال این است که حجاب های فهم (وهم فهم) چیست؟ و چگونه می توان این حجاب ها را کنار زد تا به فهم حقیقی دست یافت؟ مرکز اصلی فهم در انسان براساس آیات قرآن قلب است و شرط اساسی برای فهم، قلب سلیم است (اذْ جاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلیمٍ [32]) و قلبی که مریض است به جای فهم، موجب وهم و جولانگاه شیطان می شود (لِیَجْعَلَ ما یُلْقِی الشَّیْطانُ فِتْنَةً لِلَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ[33] ). به راستی حقیقت قلب چیست؟ و چه وضعیتی باعث می شود که قلب ادراک و فهم درستی نداشته باشد و به جای فهم موجب وهمِ فهم شود؟
غزالی در کتاب کیمیای سعادت در مورد قلب می گوید: " حقیقت قلب از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضای تن لشگر وی اند، پادشاه جمله تن، وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت وی است، تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است، و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندرین همه تبع وی است و معرفتِ حقیقتِ وی و معرفتِ صفاتِ وی، کلید معرفت خدای تعالی است. جهد کن تا آن را بشناسی که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است[34]." در واقع قلب[35]، عضوی که در بدن قرار دارد نیست، بلکه حقیقت وجود انسان و مرکز و منبع اصلی شناخت و معرفت است و وجه تسمیه آن با قلب بخاطر تغییر و دگرگونی دائم آن بر اساس واردات و انعکاس صور است. غفلت و نادیده انگاشتن قلب و صورت های متجلی برآن، جز خسران و محرومیت از معرفت حقیقی (منفعت واقعی) ثمری نخواهد داشت (یَوْمَ لَا یَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ[36]).
ملاصدرا در کتاب مبدا و معاد به نقل از غزالی در مورد قلب چنین آورده است :" قلب چون آینه ای صیقلی است که صوری پی در پی از برابر آن می گذرند و پیوسته در آن منعکس می گردند و هیچگاه از صورت تهی نیست. قلب انسان چنین وضعی دارد و پیوسته محل آمد و شد صور مختلف است. این صور یا از طریق حواس پنجگانه ظاهری وارد می شوند و یا از طریق حواس باطنی مانند خیال، شهوت، غضب، اخلاق و دیگر صفات انسان ها؛ زیرا قلب صورت ها را به وسیله حواس ادراک می کند و پس از آن تاثیر می پذیرد؛ برای مثال، صورتی شهوی یا غضبی را مشاهد می کند و اثرش در قلب پدید می آید. توقف حواس از نقش برداری، به معنای توقف صور در قلب نیست؛ زیرا صورت های خیالی که در نفس جای دارند، حالات گوناگون برای انسان پدید می آورند و باطن انسان از ناحیه انتقال صور از خیالی به خیالی دیگر پیوسته در تغیر و انقلاب است.کم ترین چیزی که در قلب انسان، حضور دارد، افکار و خاطرات اوست؛ خاطرات و افکاری که ره آورد ادراکات مختلف به شمار می آیند. این خاطرات یا تازه واردند یا در گذشته وارد شده اکنون یادآوری می شوند.[37]" براساس بیان غزالی می توان چنین برداشت کرد که محل اصلی خطورات و تداعی های انسان قلب است. تداعی هایی که راه اصلی ورود به ناخودآگاه و غیب وجود انسان است. آنچه که از ناخودآگاه ساطع می شود، در قلب منعکس می شود که نادیده گرفتن آن محروم شدن از معرفتی ناب در مورد حقیقتِ خود است.
وضعیت هایی که در آن کارکرد اصلی قلب انسان که ادراک و فهم است، مختل می شود عبارتست از اکنّه (وَجَعَلْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ أَکِنَّةً أَنْ یَفْقَهُوهُ[38])، ختم (خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ[39])، غفلت (وَلا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا[40])،طبع (أُولئِکَ الَّذِینَ طَبَعَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ[41])، انکار (فَالَّذِینَ لایُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْکِرَةٌ [42])، قفل (أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا[43])،غُلف (وَ قالُوا قُلُوبُنا غُلْف [44])، رِیب (وَارْتَابَتْ قُلُوبُهُمْ[45])، رَین (کَلَّا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِمْ[46])، زَیغ (فَأَمَّا الَّذینَ فی قُلُوبِهِمْ زَیْغ [47])، قساوت (ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم[48] ). بررسی و رمزگشایی تفصیلی از تعابیرقرآنی فوق در باب قلب، مجال دیگری می طلبد ولیکن می توان گفت که همه این وضعیت ها بیان کننده حالتی است که در آن، قلب به عنوان مرکز ادراک انسان و به عنوان آینه ای که منعکس کننده صورت های درونی و بیرونیِ خارج از محدوده زمان و مکان است، دچار زنگار و پوشیدگی[49] می شود و خاصیتِ انعکاس دهندگیِ آن مختل می شود. در چنین وضعیتی شنیدن و دیدن هم که مبتنی بر صورت های دیداری و شنیداری است رخ نمی دهد. مراد از شنیدن و دیدن فقط ادراک حسی اصوات و صورت ها نیست بلکه برقرار کردن ارتباط وجودی و قلبی با آنهاست. (وَمِنْهُمْ مَنْ یَسْتَمِعُونَ إِلَیْکَ أَفَأَنْتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَلَوْ کَانُوا لَا یَعْقِلُونَ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ أَفَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ وَلَوْ کَانُوا لَا یُبْصِرُونَمشخصات
نگاهِ خیره یِ کرونا
دکتر مهدی ربیعی[1]
چکیده
کرونا ویروس و رخدادهایی شبیه آن خواه دست ساز بشر باشد و یا خواه تولید طبیعی شرایط این دنیا باشد، در هر صورت حاوی دلالت های زبانشناختی است که نیاز به رمزگشایی دارد. کرونا به مثابه یک تروما می تواند در عادت های قالبی که بر اساس میل دیگری تعریف شده است، خلأ روانی ایجاد کند. از بابت دیگر اگر کرونا ویروس را سمپتوم بشر بدانیم، سمپتوم همان حقیقت های واپس زده شده بشر در ارتباط با خود و دیگری است که به شکل نمادین تکرار می شود و اگر یادآوری و حل-فصل نشود با زبان متفاوت و قدرت بیشتری باز خواهد گشت. برخورد عمومی و دنیای مدرن بخصوص با کمک روانشناسی و جامعه شناسی از طریق فانتزی های از قبل آماده شده در جهت پر کردن این خلأ روانی است که نتیجه آن چیزی جز اجبار به تکرار به شکل مدرن آن نخواهد بود. اگر در چنین فرصتی پراتیک[2] به معنی دقیق کلمه بهنگام و واقعی رخ دهد می تواند باعث تداعی دال ها و رمزگشایی حقیقت های پوشیده شده فردی و مورثی بشر شود.
کلید واژه: نگاه خیره، روانکاوی،کرونا ویروس، تروما، بحران، پراتیک
اگر کرونا ویروس(coronavirus) و امثالهم را یک نگاه خیره (gaze) بر بشر بدانیم، او کیست که ما را می نگرد[3]؟ صدای کیست و چیست که باید ما اینگونه او را ببینیم و بشنویم؟ ما و نیاکان ما چه چیزهایی را ندیده، نشنیده و پوشانده ایم، که او اینگونه رخ می نماید؟ آیا ما یا بخشی از وجود ما همراه و همدست اوست؟ چرا ما باید او را جدی نگیرم تا او هر بار خیره تر از قبل ما را در بر گیرد؟ چرا در طول تاریخ هر بار که او را تحلیل کرده ایم، او در خارج از تحلیل ما، ما را می نگرد؟ هر بار که می خواهیم به طرف او برویم او را از کف می دهیم و او جور دیگری بر ما بر می گردد، گویا سوال او خیره بر ما ولی بر پاسخ وجودی در ما استوار است[4]. گویا در زبان ظاهری و خیالی[5] از او فرار می کنیم ولی در قلب و باطن[6] او را فرا می خوانیم. در ظاهر از او بیزاریم ولی بدون او نیستیم. در ظاهر می خواهیم او را شکست بدهیم ولی قلباً مغلوب او هستیم، این موضوع می تواند یادآور این آیه مبارک باشد که او از رگ گردن به ما نزدیک تر است[7]. آیا او همان حق طبیعت و انسانیت نیست که او را پوشانده و بر آن کفر ورزیدیم که اکنون با زبان سمپتوم(symptom) بر ما بازگشته و ما را می نگرد؟ آیا این همه وسواس و میل به چنین سمپتومی، همان کشش قلبی و ناخودآگاه ما به سوی حق نیست که در کرونا و امثالهم مستتر است. همانطور که در روانکاوی فروید- لکان روشن شده است، اگر حقی پوشیده و واپس زده شود او به شکل سمپتوم به سوی ما بر می گردد[8] و ما را می نگرد، فرقی نمی کند که این سمپتوم ساخته آزمایشگاه یا طبیعت باشد، در هر صورت حق وسیله خود را برای برگشت پیدا می کند. بی دلیل نیست که نگاه خیره پر از وحشت و پیام است و بسته به میزان کفر(به معنای پوشاندن حق)، خیره شدن به آن نیز دشوار است. گویا کافر[9] بیشتر از همه از نگاه خیره اجتناب می کند و در عین حال نیازمندتر به آن است. تناقض و شکاف ساختاری[10] که در بشر امروزی وجود دارد، تناقضی که فقط در رمز گشایی این نگاه از بین می رود، در غیر این صورت در بین این تناقض مذبذب خواهد بود. مذبذب[11] برای اینکه سمپتوم[12] را رمزگشایی نکند و بیشتر از حد در آن عمیق نشود مجبور است به شکل های مختلف از آنها فرار کند، او را نادیده بگیرد و به دنبال حذف آن باشد، خود را به ابزار پزشکی و روش های زرد روانشناسی مجهز می کند تا پیام آنها را در نطفه خفه کند، هر چند دروناً و بدون اینکه آگاهانه از آن بدانند مجنون و وسواس تفکر به او می شوند، از این رو، ناخودآگاه، او را می خواهد و برایش کننده است[13]. افرادی که با نگاه خیره یکی هستند ظاهر و باطن آنها یکی است مانند نگاه خیره کودک گرسنه ی آفریقایی که در حال مرگ است به ما می گوید هر آنچه را که ما آن را پوشانده ایم، او می نگرد چرا که جز او نیست ولی ما را توان نگریستن و گواه شدن بر او نیست، ما پوشاندیم تمام حقیقت های را که قادر به نگریستن هستند، آنها به جای ما می نگرند، بنابراین آنها محتاج ما نیستند، بلکه ما محتاج آنها هستیم، حق از نگاه آنها بر ما خیره می شود. کرونا آن روی کودکان و حیواناتی است که در این جهان به خاطر ظلم،گرسنگی، فقر و آسیب های زیست محیطی به ما می نگرد و ما هر چه آنها را تحلیل کنیم آنها خارج از تحلیل های ما حرف های دارند که ما به آنها کور و کر شدیم[14]، ظاهراً می خواهیم آنها را ریشه کن کنیم ولی افسوس که آنها باید باشند تا حرف های ناگفته ما را به ما به شکل سمپتوم انعکاس دهند. نگاه به جای حرفای فراموش شده چنان خیره و سنگین می شود که جنون و وحشت را بصورت خودآگاه و ناخودآگاه به جان انسان های کور و کر می اندازد تا یا آن را بشنوند یا منتظر سمپتوم های سهمگین تر باشند. از این منظر غرق در چنین سمپتوم هایی می تواند تا حدودی لایه های عمیق وجودمان را بالا بیاورد و رمز گشایی کند، به مانند نزدیکی و تجربه تمام عیار مرگ، انسان را از تمامی چیزهای که تا کنون به خود مشغول داشته، جدا می سازد. بنابراین بشر از کرونا نهایت کیف و ژویسانس[15] را تجربه می کند، شعار بشر مبنی بر اینکه کرونا را شکست می دهیم در واقع ممکن نیست چرا که امر واقع در هر صورت پیروز میدان است، حتی اگر موقتاً واپس زده شود با قدرت و شکلی متفاوت تر بر می گردد. از این رو هر چیزی تا زمانی که تحلیل نشده و عینی نشده در واقع حق را در دل خود دارد که توجه را به طرف خودش می کشد و باعث معرفت می شود ولی زمانی که توهم رمز گشایی رخ دهد توقف رخ می دهد[16]، به همین خاطر اگر اشتیاق به حرکت برای شناخت یک ابژه از بین برود، تحلیل ها و نظریه پردازی به معنای مطلق آن از بابتی ظلم در کشف حق است، کرونا از این بابت تا زمانی که باعث تولید دانش و معرفت می شود نعمت است. از این رو گویا واکنش متخصصان و عموم مردم به کرونا نیز به مانند تمام تروماها و مصیبت ها گذرا و موقتی خواهد بود.
واکنش های روانشناختی به کرونا می تواند طیف متفاوتی به خود بگیرد: در یک طرف طیف آنهایی قرار گرفتند که ظاهراً از کرونا وحشت و ترس دارند و نگرانی آنها به قدری است که فلج کننده به نظر می رسد، برعکس برداشته اولیه و ظاهری از این افراد، ارتباط این دسته از افراد با ترس و وحشت درونی شان قطع شده است، آنها در واقع همان هیستریک هایی هستند که هیچ چیز آنها واقعی نیست، کلام باطنی و ناخودآگاه آنها این است که ای کاش واقعاً ترس و وحشت داشتیم، بنابراین تلاش تخصصی برای کاهش اضطراب آنها قرار گرفتن در تله نمایش آنهاست. پیام ناخودآگاه این نوع واکنش به نوعی می خواهد و آرزو می کند که ای کاش مرگ را تجربه می کردند تا از این زندگی سراسر دروغ جدا می شدند و چیزهای را درک می کردند که همیشه آنها را می پوشانند. به قول لکان تروما بر فانتزی های کاذب خط می اندازد، فانتزی های که حفاظی بر حقیقت های تروماتیک بشر هستند. هر چند در شرایط تروماتیک سیستم دفاعی فردی و گروهی بشر به راه می افتد تا فانتزی های جایگزین ایجاد کند ولی بخش کوچکی از حق در این شکاف ایجاد شده رخ می نماید و تاحدودی عاملان حفاظ ساز نیز مشخص می شود. تروما باعث می شود که بخشی از فانتزی های کاذب فرو بپاشند و قدری از واقعیت های تروماتیک فرد که تاکنون نمادین نشدند، نمادین شوند[17]. اگر افرادی هستند که با ترومایی مانند کرونا بهم نمی ریزند وماً نمی توان آنها را سالم نام نهاد بلکه به این معنی است که فانتزی های دفاعی و حفاظی آنها به قدری مقاوم است که امکان رسوخ به واقعیت های تروماتیک در آنها را نمی دهد، به قول لکان، تروماهای ما تعیین میکنند که چه کسی هستیم. اگر فانتزی های بشر بر اساس تروما ها فرو نریزد در تکرار همان فانتزی ها و سمپتوم ها، اجبار خواهد داشت.
برای کهگور(۱۹۸۳)تکرار Wiederholung و یادآوری Erinnerung دو روی یک سکه هستند[18]: تکرار به شکل سمپتوم واقعیت های تروماتیک را در دل خود دارد ولی از آنجایی که رمزگشایی نشده است سوژه بر آن شاهد نیست و حقیقت ها به کلام درنیآمدند تا از آسیب های ناشی از تکرار جلوگیری شود، بشر امروزی نه تنها تکراری بودن فانتزی های خودش را فراموش می کند بلکه هر نوع ترومایی مانند کرونا که بخواهد تکراری بودن آنها را فرو بریزد را از طریق روانشناسی و روش های مدرن به اسم نرمالیته و سالم بودن حفظ و توجیه می کند. روانشناسی و روش های مدرن به تاریخ و زمان بصورت طولی نگاه می کند و گذشته و آینده را مستقل از زمان حال فرض می کند. در واقع گذشته و آینده در زمان حال حضور دارد، تنها نیاز به رمزگشایی دارد. در مداخلات تخصصی روانشناختی، اکتفا به فانتزی های تحلیل شونده و فانتزی های متخصص، بسیار فریبنده و لایه سطحی حوزه روان است، اشتباه بزرگتر این است که متوسل به اطلاعات اطرافیان تحلیل شونده یا نظریه ها و تفکرات غالب جامعه باشیم، در این حالت یادآوری صورت گرفته همان شکل مدرن و متفاوتی از یک تکرار دیگر است. در حقیقت، اگر بیمار چیزی را به یاد میآورد»، چیزی بیش از یک فانتزی که خود بیمار آن را به هم بافته است نخواهد بود. همانطور که لکان بیان می کند فانتزی حول جای خالیِ بیمعنا آفریده میشود، و عملکرد آن تولید توهم یکپارچگی است؛ در نتیجه، سوژه رخداد تروماتیک را چیزی سازگار با بقیهی جهان نمادین سوژه تصور میکند. با کمک فانتزی، هر تجربهی تروماتیک که در غیر این صورت بیمعنا میبود را قابل درک میسازد. بنابراین، قضیه این نیست که سوژه مطلقاً هیچ چیز را به یاد نمیآورد بلکه این چیز شرحی عینی و واقعی از رخداد تروماتیک نیست. برای سوژه، رخداد تروماتیک به معنای واقعی کلمه مهمل [non-sens] و عاری از معناست. بخشیدن معنا، یا حداقل توهم معنا، به رخداد تروماتیک بیمعنا کار فانتزی است:
"مکان امر واقع […] از تروما تا فانتزی کش میآید و فانتزی هرگز هیچچیز جز صفحهی نمایشی که چیزی کاملاً اولیه را پنهان میکند نیست، چیزی تعیینکننده در کارکرد تکرار( لکان، ۱۹۹۸، ص ۶۰)"
طیف نوروتیک بخصوص نوع وسواسی آن بیشترین آمادگی برای گرفتن فانتزی های جایگزین را دارند تا حالت مذبذب خود را حفظ کنند، متخصص اگر این را نداند در تله اطمینان جویی و وسواسی بیمار قرار می گیرد. خیره شدن نقطه مشترک واقعیت های تروماتیک است، بنابراین از آنجایی که مداخلات روانشناختی این نگاه خیره را در نظر نمی گیرد به حد یک فانتزی کاهش می یابد. از این لحاظ ترومای مانند کرونا باعث به حرکت در آوردن و فراخوانی دال هایی از فرد می شود که همیشه خود را به شکل سمپتوم و واسطه نشان می دادند، پراتیک یا روانکاوی به معنی دقیق کلمه باعث می شود تا زنجیره دال ها که به وسیله تروما و با کنار رفتن موانع مدلولی به جنبش در آمده است را به کلام و یادآوری درآورد تا گره های ایجاد شده که خطی بر بدن و فشاری بر روح بشر است، بازگشایی کند. در شرایط تروماتیک و بحرانی جای مدلول ها متزل می شود و دال هایی فراخوانی می شود که در شرایط عادی و خارج از تروما ممکن نیست، از این رو پراتیکی که شرایط تداعی چنین دال هایی را فراهم کند می تواند گشایشی بس عظیم در حوزه روانشناختی فرد ایجاد کند. در حالت تروماتیک اگر جریان و سیلان دال ها به راه بیافتد گویا سوژه در روز رویا می بیند، رویایی که می تواند کلافی از دال ها را به راه اندازد. در این حالات است که بیشترین مقدار چند پهلویی، جناس، استعاره و مجاز رخ می نماید و اگر رمز گشایی شود حقیقت های روان را آشکار خواهد ساخت. پراتیک واقعی که در جهت رمزگشایی همین موارد عمل می کند در پدیدار شدن حقیقت های زبانی بشر بسیار کمک کننده است. اگر اضطراب ناشی از خلایی که در فضای تروماتیک ایجاد شده با درخواست فانتزی کاذب ختم به خیر و پر شود منجر به اشتیاق واقعی برای شناخت خود نخواهد شد. بسیار مهم است که پراتیک روانشناختی تا زمانی که درخواست ظاهری بیمار به یک اشتیاق واقعی برای درمان منجر نشده است، به تعویق افتد. اگر فرد به این اشتیاق نائل نشود به دنبال فانتزی در بیرون از خود خواهد بود که فضای خالی درونی خود را پر کند. از این رو نه تنها نباید اضطراب را با فانتزی های جایگزین پر کرد بلکه ناکامی به معنی دقیق کلمه باید رخ دهد تا متریال پوشیده سر بر آورد، ناکامی اگر به حق رخ دهد نه تنها باعث واپس زنی نمی شود بلکه باعث می شود که فرد دست به پوشاندن و کفر به حقیقت ها و واقیعت ها نشود. بنابراین تمدن به معنی دقیق آن نه تنها باعث واپس زنی نمی شود بلکه در جهت احقاق حق و واقعیت ها عمل می کند، اینکه تمدن باعث واپس زنی و سرکوبی می شود تفسیر اشتباه و تحریف مفاهیم فروید است که لکان با بازخوانی و بازگشت به فروید این حقیقت را در نظریه فروید یادآوری و آشکار ساخته است. تروما برای افرادی که در شرایط عادی برچسب ساختار سایکوتیک دریافت می کنند و بعنوان پارانوئیک شناخته می شوند، متفاوت عمل می کند، آنها خلایی را که نورتیک ها یا به اصلاح مردم عادی تجربه می کنند، تجربه نمی کنند، چرا که ساختار سایکوتیک همیشه با خلا روانی زندگی می کند، در واقع از بابتی نورتیک ها در شرایط تروماتیک مانند کرونا نزدیک به ساختار سایکوتیک می شوند. به عبارت دیگر بخش پارانوییک وجود اکثریت با تهدید کرونا و امثالهم فعال می شود و پارت سایکوتیک وجود که همیشه واپس زده می شد سر بر میآورد. پارتی از وجود بشر که یا در بیمارستان یا در زندان ها به بند کشیده می شود تا مانع خودشیفتگی های انسان نورتیک و مذبذب نشود. تروما شکافی بر زندگی عادتی نورتیک هاست تا فراموش شده ها به زبانی متفاوت بازگردند، انسان امروزی هر چیز اصیل مانند، مرگ و توجه به دیگری به معنی واقعی کلمه را فراموش کرده است، منظور از "دیگری" دیگری خود ساخته برای دور زدن دیگری واقعی نیست.
ساختار زبان از بابتی صحنه ظهور آن روی بشر است که در شرایط تروماتیک مانند کرونا خود را نشان می دهد: اگر تمثیل ها، طنزها و استعاراتی که این روزها در فضای مجازی ساخته می شود را به دقت بررسی و تحلیل کنیم سرشار از اطلاعاتی است که ناخودآگاه بشر را روایت می کنند: اکثر طنز هایِ ساخته شده در این روزها به نقد و تمسخر تنهایی و خانه نشینی پرداخته است، ظاهراً تنها بودن را وصله مناسبی بر خود نمی دانیم و امری بوده است که انسان همیشه از آن فراری بوده است، کرونا این را یادآوری می کند که ما نیاز به تنهایی و خلا روانی داریم تا اشتیاق حرکت واقعی سر بر آورد. ماشینی زندگی کردن، آیین ها و رژیم های کنترل ذهن و بدن از جمله موضوعاتی است که در این روزها با کرونا از کنترل خارج شده است و گویا نوعی بازگشت و واپس روی در آنها رخ داده است و امری است که به وضوح می توان آن را در طنزها و تمثیل ها دید، گویا بشر از بابتی برای مدت زمانی اندک هم شده، از نمایش برای دیگری آزاد شده است. بخشی از تمثیل ها و طنزها نیز تمرکز بر این دارند که طبیعت و حیوانات از دست انسان آزاد شده است، گویا امر واقع از طریق کرونا بر دست درازی و خودخواهی انسان خط انداخته است تا شاید بشر به جای زندانی کردن سایر موجودات زنده، خودخواهی های خود را در بند کشد تا وجودش در ارتباط با خود و دیگری واقعی و حقیقی شود. از این رو چه در فضای علمی و چه در فضای عمومی مردم کرونا را تحلیل می کنند و دنیای درونی خود را به آن فرافکنی می کنند غافل از اینکه خود را تحلیل می کنند، گویا بشر با این تروما و کرونا نیز نمی خواهد و عزمی بر این ندارد که خود را ابژه مطالعه قرار دهد و به خود بر گردد و خود را ببیند و بر خود شاهد شود. به خاطر همین لکان می گوید اضطراب برای دیگری است، زمانی که ندانی دیگری چه می خواهد. از این رو بشر تا زمانی که کرونا و امثالهم را بعنوان ابژه بیرون از خود مورد مطالعه قرار می دهد، نخواهد فهمید که او چه می خواهد و سرگردان فهم او خواهد بود. مگر اینکه همین اضافات ساختار زبان که عموماً طنز و مسخره فرض می شود، محور مطالعات فردی و موروثی قرار گیرد تا شاید نتیجه خارج از آنی شود که تا کنون بوده است.
جمع بندی
نمی توان با وجود این حجم از تلاش بشر برای پر کردن خلا روانی ناشی از ترومای ایجاد شده کرونا ویروس، انتظار داشت که بشر یادآوری کند آنچه را که فراموش کرده است، بشر چه در ارتباط با خود و دیگری و چه در ارتباط با طبیعت، عهد و پیمان های بسته شده را فراموش کرده است. به خاطر همین، فراموش شده ها به شکل سمپتوم برگشته و او را می نگرند. تا زمانی که انسان نتواند نگاهی را که او را می نگرد در خود رمزگشایی کند، در دور تکرار سمپتوم ها مذبذب خواهد بود. تروما اگر دیده و شنیده شود نعمتی است که می تواند فرد را بر خود و دیگری شاهد کند. همانطورکه لکان بیان می کند اضطراب زاده ناشناخته بودن "میل دیگری" است، یعنی زمانی که فرد نداند که "دیگری" از او چه می خواهد و او را چگونه می نگرد. از این رو تا زمانی که "میل دیگری" بعنوان ابژه مستقل از درون فرد فرض و مطالعه می شود "میل دیگری" ناشناخته می ماند. حقیقتِ یک امری در هر صورت خود را نشان می دهد خواه به شکل سمپتوم، خواه به شکل کلام، در هر صورت به کلام در آمدن او نیاز به جزم، اشتیاق و عشق جدی به کشف و شناخت حقیقت از جانب بشر است. پراتیک واقعی زمانی می تواند موفق عمل کند که فرصت ایجاد شده ناشی از تروما را، در جهت تداعی دال ها و رمزگشایی حقیقت های مستتر در ساختار زبان تبدیل کند تا از سمپتوم سازی و تکرار با شکل های دیگر جلوگیری شود. آنچه از ساختار زبان را که باقیمانده و اضافی فرض می کنیم همانی است که باید محور مطالعه قرار گیرد، بنابراین آنچه مجازی و استعاری فرض می شود واقعی تر از واقعیت است.
منابع
- حبیب زاده، مهدی (1397). مترجم کتاب کودکی را میزنند، مجموعه مقالات زیگموند فروید.
-فروید، زیگموند (۱۹۳۳). سخنرانیهای آشنایی با روانکاوی، سخنرانی ۳۴ توضیحات، کاربردها و راهکارها، {این مقاله توسط مرجان پشت مشهدی، خدیجه فدائی، پرویز دباغی و فرزام پروا ترجمه و زیر نظر دکتر میترا کدیور در جلسات مورخ ۸۴/۲/۳- ۸۴/۲/۱۰- ۸۴/۲/۲۴- ۸۴/۲/۳۱ و ۸۴/۳/۷ کلاسهای عرصه فرویدی – مکتب لکان ایشان تصحیح گردیده است}. سایت انجمن فرویدی
-فروید، زیگموند(1910). مقاله روانکاوی وحشی ترجمه لیلی افتحی و تصحیح بهوسیله دکتر میترا کدیور. سایت انجمن فرویدی.
-کدیور، میترا(1380). درسنامه روانکاوی در انتانسیون و روانکاوی در اکستانسیون. سایت انجمن فرویدی.
-کدیور، میترا(1381). درسنامه روند Pass. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1381). درسنامه سایکوآنالیز و Pass. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1381). درسنامه پایان روانکاوی و عمل. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1380). درسنامه طنز و رابطه آن با ناخودآگاه. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1381). درسنامه درباره مقاله نارسیسم زیگموند فروید. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1388). مکتب لکان، روانکاوی در قرن بیست و یکم. انتشارات اطلاعات. چاپ دوم. ۱۳۸۸.
-کدیور، میترا(1396). مکتب لکان: روانکاوی در قرن بیست و یکم. نشر اطلاعات.
-کدیور، میترا(1397). سخنرانی روانکاوی و دین. دانشگاه شهید بهشتی، سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1397). سخنرانی نقد فرهنگ جنسی در ایران. دانشگاه شهید بهشتی
- نوده یی، داود؛ ضرغامی، محمدحسین؛ ربیعی، مهدی(1398). انحراف روانشناسی و تحریف روانکاوی: http://kelamekalam.blog.ir/
- ضرغامی، محمدحسین؛ نوده یی، داود؛ ربیعی، مهدی(1398). عدلِ سمپتوم: http://kelamekalam.blog.ir/
-نوده یی، داود؛ ضرغامی، محمد حسین؛ ربیعی، مهدی(1398). نسیانِ انسان:
کرونا به مثابه ی زبان [1]
محمد حسین ضرغامی*
زندگی عادت ساز است و خروج از این روتین انرژی روانی بسیار بالایی را طلب می کند که در شرایط عادی کمتر انسانی زحمت تغییر را شخصا پذیرا شده و یا مشتاقانه برای آن آماده می شود. کرونا موجی ازدنیای واقع است که می تواند امر تغییر را تسهیل نماید و نقاط ضعف یک نظام را آشکار سازد. تنها بعدی که زنجیر عادت را خرق می کند، بعد واقع است که علاوه بر خرق عادت، کارکرد جانبی شناخت عادات را نیز به همراه دارد. سبب می شود انسان به وجوه آشکاری که نادیده می گیرد؛ نظر بیاندازد. یک وجه آشکارساز کرونا، شرایط اجتماعی حاکم بر جهان و یک کشور است که مانند آب دریا ماهیان را دربرگرفته است. ایران مانند بسیاری از کشورهای دنیا به ویروس کاپتالیسم مبتلا است؛ ویروسی که به سختی ریه های علم، اخلاق، ت و اقتصاد را آسیب زده و از کار انداخته است اما به مبارکی "تمدن هفت هزارساله ی ایران زمین"، نتوانسته است فرهنگ را که در اعماق ناخودآگاه ریشه دارد از کار بیاندازد و این نشان می دهد که برای مقابله با چنین ویروسی باید بازگشتی به نژاد و سرزمین و تاریخ و تاریخچه داشت. اگر چه دانشگاه خود را متولی امر فرهنگ می داند، اما این ویروس با شدت بیشتر در این نهاد که گفتمانی در خدمت نظام اربابی است، ریشه دوانیده است [2]، بنابراین در اینجا منظور فرهنگ موروثی است فرهنگی که سینه به سینه منتقل می شود. فعالیت چندین ساله ی نظام دانشگاهی در کنار رسانه، فرهنگ ایرانی را ناشیانه دستخوش تغییرات کوتاه مدت کرده است اما فرهنگ واپس زده شده ی اصیل با قدرت بیشتر بازخواهد گشت.
انسان در گفتمان سرمایه داری انسان در بند است؛ منظور از گفتمان سرمایه داری یا کاپیتالیسم در اینجا "گفتاری است که در ساختار خود سیستمی است که به طور عمده بر اساس توزیع دال بنا شده است، خواه به شکل اطلاعات و خواه به شکل تصاویر که بدون وقفه و به طرز سرسام آوری انسان ها را مورد تهاجم قرار می دهند [3]". موج دریای واقع بر بدنه ی قایق سمبولیک و تصویر ساز انسان های مدرن برخورد کرده و آن را به تلاطم انداخته است و یک پرده از پرده های اربابان جهانی سازی و قدرت اطلاعات در اذهان طاعون زده ی بردگان این نظام را آشکار ساخته است. معنای عدالت را عملا نشان داده و بی عدالتی و خروج از پیمان های بنیادین که عامل شکل گیری، قوام و تثبیت اجتماع اند را گوشزد کرده است. در سیستم کاپیتالیسم چیزی که گم است سوژگی افراد است. فعالیت در چنین نظامی فعالیت فرد نیست؛ فعالیت برای ارباب است؛ این عدم سوژگی در ضرب المثل "مامورم و معذور" به خوبی بازتاب کرده است و به معنای فقدان اشتیاق است، اشتیاقی که باعث میشود "زندگی در بزدلی خالی از هر گونه معنا باشد" و کرونا کاتالیزوری است برای کسانی که عیار سوژگیشان فروکش نکرده باشد و به عنوان یک تروما گام اول سفر از ناسوژگی به سوژگی است. برده در نظام ناسوژه که رفتار را بر ذهن انسان دیکته می کند، دچار تعارض است و تعارض خود را در ساخت طنزهایی نشان می دهد که از شیوع کرونا ترسان است و خرسند؛ از تعطیلی مشاغل احساس ضرر می کند و در عین حال از کار افتادن نظام سرمایه داری احساس رضایت. به قول ژیژک مردم از دوشنبه (روز بعد از تعطیلی که در بسیاری کشورها روز تعطیل یکشنبه است) متنفر نیستند مردم از نظام سرمایه داری بیزارند. سلاطین نظام اربابی مدل ها و پرتکل های مختلفی ارائه می دهند، فردیت یعنی سوژه ی منحصر به فرد در چنین نظامی نسبت به قبل بیش از پیش امکان ظهور را از دست داده است و ترس از دست دادن تصویر و وهم و اعتباریات بر ماشین های متحرک که سال ها پیش مرده اند، حکمرانی می کند. در چنین شرایطی رسانه ملجا و امید بسیاری شده است، دانش، فراتر از سطحی نگری و تناقض گویی های شبکه های اجتماعی نیست و توصیه از آنجایی که انتقالی و اشتیاقی وجود ندارد، بیشتر ژست مدیریت است و در این میان تحقیق به معنای تلاش برای رسیدن به حق و معرفت سالها است که در بستر این نظام خفته است. "دانش نمایشی که سوژه خود را به آن مسلح کرده و مدام آن را به رخ همگان می کشد جایی برای دانش ناخودآگاه و حقیقت آن باقی نمی گذارد [4]".
بحران ها مخصوصا کرونا باگ سازمان ها و تشکیلات های موجود و در خدمت نظام اربابی را نشان می دهد. امروزه اما چنین نیست و "گفتار علمی خود متاثر از چنین طرز تلقی بهره کشانه از انسان است و در اشاعه ی آن نیز از هیچ کوششی فروگذار نمی کند. برای گفتار علمی نرمال بودن و نرمال شدن غایی ترین مقصود و والاترین هدف است". هزینه ای که از بیت المال در نظام های آموزشی مخصوصا نظام دانشگاهی خرج شده است و در حال حاضر به اسراف می رود، به تولید انبوهی از مقالات در قالب تعیین شده ی استانداردهای جهانی (در راستای نظم نوین جهانی)، کتاب ها، طرح ها و پروژه هایی منجر شده است که بهترین نتیجه ی آن ارتقاء و کسب ثروت و پست و مقام بیشتر برای متولیان و مجریان آن است، به عبارتی چنین بازتولیدی چاره ای غیر از تکثیر و کپی ندارد و پسماند آن ثروت و شهرت و مقام است. درختانی که به کتابچه تغیر داده شده اند نه تنها به معرفت افزایی ختم نشده بلکه شوق زدایی نموده، فرهنگ دانشگاهی را رقم زده و افراد را از پذیرش مسئولیت فردی معاف کرده است. این موضوع در ایران رشد تصاعدی داشته است و در چنین شرایطی خطر فروپاشی نظام دانشگاهی که سال ها است بعضی اندیشمندان واقعی متذکر می شوند در پرتو حضور کرونا جدی تر گرفته می شود، چون چنین سیستمی در این شرایط فاقد هر گونه عمل بجا و مناسب است و به عبارتی حقیقت خود را در مواجه با یک امر واقعی ارائه کرده است. از آنجایی که این سیستم در تصویر فرومانده است هرگز کنش مناسبی برای مواجه با عواملی که روی تصویر خط می اندازند، ندارد. بیل گیتس در 2015 از طریق predictive programming [5] سعی در آگاه کردن و آماده سازی عمومی برای بیماری های اپیدمیک داشته که سخنرانی وی در وب سایت ted قرار داده شده است. چگونه ممکن است در کشوری که همه ی دژخیمان دندان برای ازهم پاشیدنش تیز کرده اند، مدیران و صاحبان و تصمیم گیرندگان در حوزه ی پژوهش، صرفا آمار کمی و شمار مقالات را افزایش داده و به آن افتخار می کنند؟ نتیجه ی چنین رشد کاذب کمی چیست؟ آیا نباید چنین بی تدبیری هایی مورد بازخواست قرار گیرد؟ چگونه با تجربه های متعدد بحران، مدیران کشور به جز شعار و نمایش و البته جذب پول حداکثری برای خود، کار موثری در حوزه ی پیش بینی، پیشگیری و آماده سازی جامعه در مواجه با بحران انجام نداده اند!؟ آیا این موضوع اتفاقی است یا نشانه ای است بر وجود بحران عظیم تر؟ در حال حاضر مدیرانی که قصد مبارزه با کرونا را دارند، هیچ گونه کارآمدی در تاریخچه ی آنها در مبارزه و شناسایی و مطالعه در این حوزه ها را ندارند کشوری که هر روزه با تهدیدات مختلف روبرو است و سازمانی مانند پدافند غیر عامل دارد، چه گام واقعی در این راستا برداشته است؟ "جنگ نرم" در ایران فقط یک واژه نبوده و یک واقعیت است، به چه دلیل مدیران اشتیاق لازم برای مطالعه ی دقیق و عمیق در این حوزه را نداشته و دستگاه ها و طرح های عریض و طویل در میدان عمل چه کاری انجام داده اند؟ در بحران های قبلی مانند طلاق چه کارهای سودمندی انجام شده است به جز دادن معنا به آنها و گسترش بیزینس معنادهندگان؟ سوالات بسیار دیگری وجود دارد که باید به دقت به آنها پرداخت.
کرونا نشان داد که اربابان کلمه ی "تئوری توطئه" را رواج دادند تا بتوانند در سایه به فعالیت های خودشان ادامه دهند و هر کس به وجود آنها اشاره کرد را مبلغ تئوری توطئه بدانند و چه بسیارند به اصطلاح روشنفکرانی که ناخودآگاه آب در آسیاب دشمن می ریزند و چه بسیارند کارگزانی که آگاهانه در راستای اهداف و برنامه ی آنان قدم برمی دارند.
نگاه پدیدارشناسی یا فنومنولوژی به کرونا یا پدیده ی کرونا به شمردن ویژگی های آن پدیده می انجامد. با چنین نگاهی شناخت ماهیت اصلی کرونا روشن تر می شود. اول این که از طریق تعریف نمی توان به شناخت ماهیت کرونا پی برد چون این پدیده از پیچیدگی بسیار بالایی برخوردار است. کرونا به عنوان یک پدیده صورت و معنایی دارد، رابطه ی بین صورت و معنای کرونا یک رابطه ی ذاتی نیست. هر کس برداشت یا برخورد منحصر به فردی با کرونا دارد. برای کرونا معنایی از قبل تعیین شده وجود ندارد و نظام سرمایه داری فاقد معنایی برای آن است تا به خورد تابعین خود دهد. مشخصا کرونا در این زمان در بند زبان گرفتار نشده است به عبارتی نشان مستقیمی به امر واقع است که اضطراب مهمترین بازتاب روانی آن است. کرونا به محیط وابستگی ندارد. کرونا در چنین روزهایی چون ویژگیهای آن تعین زبانی پیدا نکرده است به محیط خاصی وابسته نیست ممکن است بعدا ویژگی هایی برای آن مشخص شود و در قالب خاصی قرار گیرد و سمبلیک گردد اما در حال حاضر وابسته به محیط خاصی نیست به همین دلیل برخورد با آن تنوع بسیاری دارد. کرونا مانند البفا است که فاقد معنا ولی سازنده ی معانی بسیار است و تعداد نامحدودی پیام مبادله می کند به عبارتی ساختی دوگانه دارد، از یک سو محدود است در صورت و نامحدود است در معنا. ویژگی های کرونا ویژگی های زبان انسانی نیز می باشد و از نگاه پدیدارشناسی هر پدیده ای که دارای این خصیصه ها باشد قطعا یکی از زبانهای انسانی است. مسلما ظهور چنین زبانی آرام آرام تغییرات بنیادینی در گفتمان روزمره ی انسان ها ایجاد می کند مانند زبان کامپیوتر که جزئی از زندگی امروزه ی مردم شده است. معنای کرونا ممکن نیست به آسانی بدست آید اما می توان در پیدایش و گسترش آن تا قبل از درمان، کرونا را درهم شکننده ی معانی دانست. معانی متحجرانه ی نظام های فکری که امر واقع را واپس زده اند. کرونا موسیقی است که گوشهای شنوا پیامش را می شنوند؛ گوش هایی که صدای امر واقع را دریابند.
کرونا به مثابه یک زبان، می تواند مختصات جامعه ای که در آن منتشر شده است را نشان دهد، مختصات یک جامعه ی جهانی، دهکده ی جهانی. کرونا آزمایشی برای دست یابی به ایده ی نظم نوین و مقدمه ای برای جهانی شدن است. جهانی شدنی که پیامدهای آن "آگاهی پاره پاره، هویت سازی تقلبی، غیر واقعی بودن برداشت ها و خودداری از تفکر است. اربابی ناشناس از طریق وسایل ارتباط جمعی برای هر چیزی مدلی ارائه می دهد: مدل رفتار، مدل گفتار، مدل آراستگی، مدل موفقیت، مدل زندگی و در این بین این اشتیاق است که هر چه بیشتر از خود بیگانه می شود [6]". تعریف کرونا به عنوان یک بیماری پاندمیک Pandemic به خوبی در لغت، جهانی شدن را آشکار کرده است. کرونا را می توان قطعه ای از قطعات پازل جهانی شدن دانست [7] و بر این اساس عناد و نفوذ دشمن در ایران را به خوبی تبیین نمود و با یک نگاه گذشته نگر معنای بسیاری از سرمایه گذاری های جهانی در حوزه ی تبلیغات برای آمادگی یک ویروس فراگیر را دریافت. سازمان های پنهان جهانی مانند تاویستوک [8] بر اساس یک برنامه ی کاملا همه جانبه و از طریق کارگزاران خود در تمام کشورهای دنیا مانند ایران و نفوذ در دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی و سایر سازمان ها زمینه ی سخت افزاری و نرم افزاری این اتفاق را ایجاد می کنند.
مشخص است که تعداد کشته شدگان کرونا خیلی کمتر از حوادث دیگری در کشور مانند تعداد کشته شدگان ناشی از تصادف است [9] اما این اتفاق از انجا که تاکید بر شبکه ی ارتباط جهانی دارد حائز اهمیت است. کرونا تصویر اختیار و انتخاب فردی در نظام سلطه را به خوبی مخدوش کرده است؛ به عبارتی یک جنگ تمام عیار با مولفه های اصلی یک جنگ با صورتی متفاوت از جنگ های سابق است و دست اندرکاران کنونی برنامه ی مشخص و آمادگی لازم برای چنین جنگی را ندارد با این وجود با پایان یافتن این جنگ سر و کله ی بسیاری از افراد برای سهم خواهی پیدا خواهد شد. در این جنگ، متخاصم یک متغیر مکنون است که باید جدی گرفته می شد تا تبیین شرایط فعلی و شرایطی که در آینده اتفاق خواهند افتاد، دقیق تر باشد. متغیر است چون دینامیک فعالی دارد و مکنون است به این دلیل که از امر واقع برآمده است و به رئال اشاره می کند. کرونا می تواند سمبل "دیوهای درون" انسان ها باشد که از ازل تا ابد همراه شان است و در دوران معاصر تحت سیطره نظام سرمایه داری آزاد شده اند و می تواند نشان از ظلمی بالسویه باشد به عبارتی بزرگترین مساله ی مورد نیاز برای گسترش تمدن یعنی عدالت را فریاد می زند. برای او تمام اعتباریات و وهمیات به کنار نهاده می شود و صرفا وجود سیستم تنفسی کافی است. با این وجود کرونا برای فقیر یک موقعیت از هزاران موقعیت زندگی هر روزه است و این ثروتمند است که قصد چشیدن طعم عدالت را دارد. جالب اینجا است که هوشمندانه ظلم کرونا دامان کودکان را نمی گیرد و عدالت را در منتهی الیه خود ارائه می کند. کرونا تاکید فراوانی بر شبکه ای بودن پدیده ها دارد. سرنوشت در هم گره خورده ی کل طبیعت و بشر به عنوان یکی از موجودات آن را می توان از سیستم واگیردار کرونا دریافت.
کرونا و اتفاقات همراه آن نقش تمدن و فرهنگ کهن هر نژادی را به خوبی بازنمایی می کند. "غربی های متمدن دست به غارتگری و چپاول فروشگاه ها زدند"، اما انتظار آنها برای رقم خوردن چنین اتفاقاتی در ایران عقیم ماند. کرونا نشان داد که نقاب تمدن با تمدن اصیل فرسنگ ها فاصله دارد. کرونا به خوبی نشان داد که مافیای روانی از تلاش خود در جهت منافع اربابان خود هرگز دست برنمی دارد مانند دشمنی ریشه دار با فرهنگ و نژاد ایرانی که در چنین شرایطی تحریم های خود را افزایش داده اند و خیال حمله به ایران را در سر می پرورانده اند، آنها نیز همچنان به فعالیت خود در ایران ادامه می دهند. بسیاری از تشکیلات و سازمان ها و ساختار دولت در چنین شرایطی کیش و مات شده و مشاغل بسیاری که صرفا در خدمت ارباب اند، با تغییر زمینه ی اربابی، کارکرد خود را از دست داده اند. در برخورد با مساله ی وجودی مرگ، توصیه های فست فودی روانشناسی و مشاوره ی بازاری که بخش اعظمی از علم روانشناسی دانشگاهی را نیز در بر می گیرد؛ بی مصرف شده اند. نظام های توصیه ای مانند نظام روانشناسی و بسیاری دیگر از سیستم هایی که این وظیفه را تبلیغ می کنند، مصداق جمله ی "فاقد شی نمی تواند معطی شی باشد"، شده اند. صرفا صبر و معنویت و دین در معنای عمیق و رفیع آن به عنوان چاره دوباره به صحنه ی زندگی اجتماعی بازگشته است.
اضطراب وجودی مرگ باید به رسمیت شناخته شود، تجربه شده و زمینه سوژگی فرد را حادث شود. فردی که مرگ را در کنار داشته باشد، مشخصا برده ی خوبی نخواهد بود و پایه های سیستم ظلمانی سرمایه داری در صورت فقدان چنین برده هایی فرو خواهد ریخت. "شاید اگر روزی طرز تلقی از انسان تغییر کند و او دیگر به عنوان ارزان ترین و پیش پا افتاده ترین ماده ی خام اولیه مورد استفاده قرار نگیرد ممکن است دیگر ومی هم برای علومی نظیر روانپزشکی، روانشناسی و روانکاوی نباشد [10]".
در عصری که پست مدرنیسم جولان می دهد، کرونا به ذهن گرایان قهقهه زده است و در حمایت از رئالیست ها اشاراتی از بعد واقع فراهم کرده است، اشاراتی که نشان می دهد زبان انسان به آن راه ندارد و عدم قطعیت ناشی از فقدان زبان در امر واقع است. عدم قطعیتی که همواره و همیشه حاکم بر ابعاد تصویری و سمبلیک بوده است در چنین شرایطی از غفلت خارج شده و مورد توجه بیشتر جامعه ی جهانی قرار گرفته است. فقدان زبان در تعیین علل بیماری، منشاء آن، مدت زمانی که مهمان خواهد بود، راه مقابله با آن و فقدان داروی درمانی، دوره ی کمون بیماری، چه زمانی کاملا ریشه کن خواهد شد و این ریشه کن شدن آیا نیازمند یک حرکت دسته جمعی کل دنیا است و بسیاری دیگر از مسایل، ابهام را به حداکثر رسانده و انسان را برای نگریستن به سوالات بنیادین به خود ارجاع می دهد. دست انسان ها از دیگری کوتاه شده است. اگوی باد کرده انسان ها و علم رسمی آنها را به سخره گرفته و نگاه و زاویه ای تازه ارائه کرده که تمام حوزه ها را تحت تاثیر خود قرار داده است و سوژگی معاصر را به روشنی تعریف می کند. "سوژه ی معاصر کسی است که در وضعیت "هیچ ندانستن" است اما خیال می کند کنترل زندگی اش را در دست دارد [11]". "ژک آلن میلر در یکی از درسهایش رئالیسم قرن هیجدهم را با رمانتیسم قرن نوزده مقایسه می کند و نتیجه می گیرد که رمانتیسم یک گفتار نوروتیک است. بشر در قرن نوزده دچار یک نوروز یا روان نژندی گسترده است. آیا این تصادفی است که روانشناسی و روانپزشکی در قرن نوزده متولد می شوند و روانکاوی در ابتدای قرن بیستم". ارزش کاری کسی که از طریق پلاستیک فریزر ساخت دستکش یک بار مصرف را آموزش داد هزاران بار بیشتر از هزاران نفری است که با دادن طرح های ناشیانه و در کمال فقدان تسلط و دانش در چنین بحران هایی طرح های کلان را در سازمان های دولتی و غیر دولتی سازماندهی می کنند و بار مالی فراوان و زمینه های شهرت و پست و غیره را برای بعد کرونا برای خود مهیا می کنند.
راه مبارزه با کرونا از حقیقت می گذرد از کنار گذاشتن نقاب ها، از مبارزه با دیوهای درون و برون و دنبال حقیقت رفتن از خدمت صادقانه و مسولیت پذیری ملی و جهانی. سلامت روانی در چنین زمانی بیشتر از هر زمان دیگری به فطرت نزدیک تر و با تعریف ابن سینا از سلامت روان همراه تر است: روان هایی سالم هستند که بر فطرت اصلی خویش باقی باشند و در این عالم در اثر برخورد با امور زمینی از لطافتش خارج نشده و غلیظ و خشن نشده باشند. برنامه و پرتکل های سلامت روان و مخصوصا روانپزشکی کاری جز نرمال کردن افراد و به عبارتی به خواب بردن آنها ندارد. افراد نرمال کسانی هستند که هیچ چیز در این دنیا قادر نیست خوابشان را آشفته سازد. لکان می گوید نرمال بودن پارادایم آسیب شناسی روانی است زیرا که به طور بنیادی غیر قابل درمان است. نرمال بودن یعنی مطابق بودن با الگویی که برای کارکرد بی وقفه و بی نقص ماشین عظیم تولید ضروری است. موجود انسانی در این طرز تلقی چیزی جز قطعه ای از تکنولوژی نیست. طرز فکر نرمال سازی در وجود تیلور مبتکر مدیریت علمی به اوج خود می رسد. او می گوید: در گذشته بشر مقام اول را دارا بود، در آینده این سیستم است که مقام اول را خواهد داشت [12]. کرونا ابتدای بیدار شدن از یک خواب طولانی است؛ هولناک ترین و پر مشقت ترین روبرویی انسان در مواجه با خودش. شرایطی که راهگشای اصلی اشتیاق است و به نظر لکان بزرگترین بی لیاقتی بزدلی است و شهامت خود یک عمل اخلاقی است و در این راه جایی برای بزدلی نیست [13]. با این وجود، شرایط حاضر در ایران در همه ی شئون، محصول است نه آسیب، آسیب جدی را باید در تاریخچه جستجو کرد، به عنوان مثال در حوزه ی تحقیق لازم است به روند قانون گذاری، پیشینه ی تحصیلی و شیوه ی دستیابی به مدارک علمی متصدیان و مجریان، الگوهای ارزیابی و نظارت، میزان درآمد کسب شده توسط دست اندرکاران، آئین نامه های ارتقاء، شیوه های جذب، روابط خارج از ضوابط، ترازکردن نتایج طرح ها و هزینه ها وابسته به زمان، تصدی پست، فرهنگ سازمانی و عوامل نفوذ نرم در چرخش از تحقیق به سمت پژوهش [14] به صورت روشن پرداخت و دست از آزمودن آزموده برداشت تا هزاران بار از یک سوراخ گزیده نشویم و فراموش نکنیم که جهان وارد دوره ی جدی از بیماری های پاندمیک و جنگ های نوین شده است و کجاست گوش شنوا!؟ برای رهایی از این بحران ها در کشوری که "مدیران آن همواره عقب تر از مردمانش می باشند"، گوش های شنوا متعلق به فرهنگ است.
[1] . این مرقومه وام دار عشق و اشتیاق زائد الوصف استاد بزرگوار خانم دکتر میترا کدیور و نوشتار و سخنان ناب ایشان است.
[2] . برای اثبات این موضوع کافی است خواننده به آئین نامهی ارتقاء اعضای هیات علمی دانشگاهها یا ملاکهای جذب (دانشجو و عضو هیات علمی) رجوع نماید و یا به صورت گذشته نگر فعالیت افرادی که از طریق این سیستم و آن فعالیتها، به بالاترین مقام علمی یعنی استادی یا حتی دانشیاری رسیدهاند نظری بیاندازد تا حجم بیماری عیان گردد.
[3] . برنارد لوکور به نقل از میترا کدیور، کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[4] . میترا کدیور کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[5] . برگرفته از وب سایت انجمن فرویدی به آدرس: wwwfreudianassociationorg
[6] . میترا کدیور کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[7] . برگرفته از وب سایت انجمن فرویدی به آدرس: www.freudianassociation.org
[8] . برگرفته از وب سایت انجمن فرویدی به آدرس: www.freudianassociation.org
[9] . برگرفته از وب سایت انجمن فرویدی به آدرس: www.freudianassociation.org
[10] . میترا کدیور کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[11] . میترا کدیور کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[12] . میترا کدیور کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[13] . به نقل از میترا کدیور کتاب مکتب لکان روانکاوی در قرن بیست و یکم
[14] . رجوع شود به مقاله ی نشان علم و عالم ربیعی، نوده ئی و ضرغامی
آدمیان را از آن رو آزاد» انگاشتند که بتوان دربارهی ایشان داوری کرد، که بتوان ایشان را کیفر داد _ که بتوان ایشان را گناهکار شمرد: در نتیجه، هر کرداری را میبایست حاصلِ اراده انگارند و بنیادِ آن را در آگاهی بنشانند (نیچه).
کرونا قطعه ی پازل[1]
دکتر محمد حسین ضرغامی
ذهن خودآگاه مانع اصلی رسیدن بشر به آگاهی/حقیقت است. هدف از این نوشته، ارائه مستندات موثق جهت معرفى یک گروه "ژن برتر" است که با علم به نقش منفی ذهن بشر، عدم رغبت اکثر افراد به تحقیق و علاقه وافر بشر به قضاوت قبل از تحقیق، توانسته اند با استفاده از واژه خودساخته "تئوری توطئه"، حقایق کلیدی را بر عامه بشر بپوشانند و بدین طریق هم به لحاظ ی بر حکومتهای جهان مسلط شده اند، هم چرخه پول-اقتصاد جهان را بدست دارند و هم در عرصه های علم و تکنولوژی، پزشکی و دارو، تولید انرژی و دیگر عرصه ها به انحصارگرایی مشغولند.
The Elite
گروه ژن برتر(الیت) در یک سری اقدامات جدی مانند شدیدترین بحران مالی جهانی، به نقاط انتهایی خود رسیده است. سناریوی گروه ژن برتر(الیت)برای اجرای فاز آخر نقشه خود یعنی ایجاد بحران مالی-نظامی جهانی، تسلط کامل بر جهان و استقرار "نظم نوین جهانی" بعد از خروج انگلیس از اتحادیه اروپا را می توان نقطه ی انتهای این برنامه درنظرگرفت. تحلیلگر شهیر امریکایی، جیمز ریکاردز، در کتابش که تصویر آن در زیر ارائه شده است، این نقشه الیت رو افشا کرده است. اگر چه محققین مستقل در کتابهای زیادی که در ادامه معرفی خواهند شد، این گروه رو معرفی کرده اند ولی اکثر افراد، بدون تحقیق، قضاوت می کنند: همش"تئوری توطئه" است.
گروه الیت با سوءاستفاده از واژه تئوری توطئه، هرگونه تلاش در جهت یافتن قاتلین جان اف کندی و دیگران رو متوقف و محققین رو بدنام کردند[2]. بعد از آبراهام لینکلن که بخاطر مخالفت با الیت به قتل رسید، هیچیک از رییس جمهورهای بعدی جرات مقابله با الیت را نداشت تا نوبت به محبوبترین رییس جمهور تاریخ امریکا رسید. جان اف کندی در اواسط سال ۱۹۶۱ طی فرمان ریاست جمهوری شماره ۱۱۱۱۰ تمام اختیارات منحصر بفرد در زمینه تگذاری مالی که از ۱۹۱۳ در اختیار فدرال رزرو (ارگان الیت) بود را از آن ارگان سلب و به وزارت دارایی امریکا بازتفویض نمود. او همچنین درصدد کاهش استقراض دولت امریکا از فدرال رزرو بود و میخواست جنگ ویتنام را نیز خاتمه دهد. ضمنا او در سخنرانی معروف خود الیت را افشا کرد، ولی کمتر از ۶ ماه بعد به قتل رسید. افشاگری محبوبترین رییس جمهور امریکا در مورد الیت این سوال مطرح است که آیا جان اف کندی دچار توهم توطئه بود؟!! آیا هنوز هم می توان وجود الیت و سناریوی آنها برای تسخیر جهان را توهم توطئه نامید؟ شاید آبراهام لینکلن و جان اف کندی جان خود را بر سر توهم توطئه گذاردند.
مثالی دیگر از سوءاستفاده الیت از واژه تئوری توطئه: بین سالهای ۱۹۶۰ و ۲۰۱۳، محققین بسیاری خبر دادند که سازمان امنیت ملی امریکا(ان اس اِ)در داخل و خارج امریکا به شنود مکالمات فعالین ی-اجتماعی، تمداران. مشغول است NSA = National Security Agency سازمان امنیت ملی امریکا کتابهای زیادی در این مورد نوشته شد و فیلمهای زیادی نیز ساخته شد، از جمله فیلم مشهور "دشمن حکومت" با بازیگری ویل اسمیت و جین هکمن. ولی گروه الیت همه افشاگریها رو تئوری توطئه می نامید. بالاخره(۲۰۱۳)، رابرت اسنودن(کارمند سیا و مسئول ارشد واحد برنامه نویسی امنیتی در ان اس اِ)با دردست داشتن اطلاعات کافی برای محکوم کردن الیت به هنگ کنگ گریخت و از طریق مصاحبه رسمی تلویزیونی با موسسه مطبوعاتی گاردین انگلیس تمام اطلاعات را علنی ساخت. جولیان آسانژ(موسس ویکی لیکس) نیز مستقل از اسنودن، همان حقایق را فاش ساخ. لینک مصاحبه رسمی اسنودن با گاردین در لینک زیر قرار دارد:
https://www.theguardian.com/world/video/2013/jun/09/nsa-whistleblower-edward-snowden-interview-video
فیلم "دشمن حکومت[3]" با بازیگری ویل اسمیت و جین هکمن یکی از قویترین فیلم ها در زمینه افشای شنود فعالان مستقل ی، اجتماعی و اقتصادی توسط الیت و به تصویر کشیدن برنامه های آنها از دهه ۱۹۶۰ بود[4].
به قدرت رسیدن الیت در انگلیس به صورت مفصل در کتاب مستندی که تصویرش در ذیل ارائه شده و بصورت رایگان، در قالب پی دیاف آنلاین موجود هست و توسط یک موسسه تحقیقاتی امریکایی چاپ شده است: مشخصات این کتاب در زیر درج شده است:
Redemption Manual Edition (2008)
ISBN: 978-0-9792397-0-0
Editor: Robert Kelly Publisher: The American Bulletin
ارائه شده است که در ادامه کلیاتی مطرح می شود. بین سالهای ۱۴۰۰ و ۱۶۹۴، صرافهای یهودی ملقب به لومباردها مرتب پول(سکه های طلا و نقره) به پادشاهان انگلیس(ادوارد، چار اول، چار دوم، ویلیام اول) قرض میدادن تا "بریتانیای کبیر" بتواند به کشورگشایی ادامه دهد. کم کم قرض دولت به این بانکدارها به بیش از یک میلیون پوند رسید و به دولت فشار آوردن که به آنها مجوز تاسیس یک بانک خصوصی داده شود تا برای اولین بار اسکناس چاپ کنند، به دولت قرض دهند تا دولت امکان تامین هزینه ی کشورگشایی ها را داشته باشد. امپراطوری "بریتانیای کبیر" طلا و نقره کافی در خزانه نداشت که هزینه کشورگشایی و مستعمرات را تامین کند. لذا، پادشاه وقت(ویلیام اول) استقراض از لومباردها و پرداخت بهره به بانکدارها را قبول کرد و واژه یوزِری(ربا) usury یا بهره بانکی وارد فرهنگ پولی-مالی انگلیس شد. بانکی که تاسیس شد را "بانک انگلیس" نامیدند و مقرر شد که اداره آن، ازجمله انتخاب مدیریت و کلیه امور اجرایی، در تسلط بانک باشد. کثر افراد فکر میکنند Bank of England بانک مرکزی دولتی هست و کنترل اون در اختیار دولت است. انتخاب نام سبب گمراهی اذهان بدون تحقیق می شود.
ظهور خاندان راثچایلد The Rothchilds
روش به استقراض کشیدن ملتها از طریق وام های صندوق بین المللی پول و بانک جهانی(دو ارگان الیت) سالها بود که توسط محققین مستقل افشا می شد ولی الیت همیشه این افشاگری ها رو تئوری توطئه می نامید. بالاخره جان پرکینز که به اقرار خود حدود ۳۰ سال عامل و مزدور الیت بود در ۲ کتاب و مصاحبه هایی که در یوتیوب موجود هستن، این روش الیت رو فاش ساخت:
Confessions of an Economic Hitman
John Perkins
لینک یوتیوب: Watch "Confessions of an economic hitman" on YouTube https://youtu.be/RVsB07CcSNw اگر این مصاحبه ها رو ببینیم یا یکی از این ۲ کتاب رو بخونیم، به عمق فعالیتهای الیت در به زنجیر کشیدن ملت ها پی می بریم. خوشبختانه، ایران یکی از معدود کشورهایی ست که تنها ۱ یا ۲ وام از بانک جهانی گرفت و زود تسویه کرد و در حال حاضر به الیت مقروض نیست. یکی از دلایل دشمنی های فراوان برای ایران به خاطر این است که ایران به این بانک ها مقروض نیست. اما عوامل نفوذی بسیاری در لایه های مختلف وابسته ی به الیت در ایران فعالیت می کنند[5].
در سال۱۶۹۴، پادشاه وقت انگلیس مجوز تاسیس یک بانک خصوصی به نام "بانک انگلیس" رو به الیت داد، همراه با اختیارات تام که عبارتند از:
-چاپ اسکناس برای اولین بار در تاریخ مالی جهان
- اخذ بهره در سیستم بانکی برای اولین بار در تاریخ
- مجوز اخذ بهره از دولت انگلیس
-مجوز اخذ بهره از کلیه بانک ها در انگلیس
-کنترل حجم نقدینگی در گردش
-تعیین و تغییر نرخ بهره
-استقلال کامل از دولت در مدیریت بانک
از آن تاریخ، کنترل مالی انگلیس کاملا در دست الیت هست. در سال۱۷۶۹، یک صراف یهودی در فرانکفورت به نام مایر راثچایلد از پادشاه وقت(ویلهلم نهم) لقب "کارگزار سلطنتی" رو گرفت. راثچایلد دارای ۵پسر بود. او زیرکترین پسر خودش رو به لندن فرستاد تا بانک انگلیس رو در دست بگیره، خود نیز بانکی در فرانکفورت تاسیس کرد که امروزه به نام "بانک مرکزی اتحادیه اروپا" شناخته می شود. سه پسر دیگر راثچایلد نیز بانکهای مشابه ی در پاریس، وین و ناپل تاسیس کردند که امروز به نام بانک های مرکزی فرانسه، سوییس و ایتالیا شناخته می شوند. تا سال۱۹۱۷، خاندان راثجایلد به چنان قدرتی در جهان رسید که تمام دولتهای جهان به آنها مقروض بودن و راثچایلد هروقت می خواست، می تونست اوراق قرضه آنها را به اجرا بگذارد. لذا وقتی در سال۱۹۱۷ برای تاسیس یک کشور خودمختار به دربار بریتانیا فشار آوردند، بریتانیا چاره ای بجز پذیرفتن نداشت.
امپراطوری بریتانیا تحت کنترل کامل دو شرکت الیت City of London Corporation و
Bank of England شده است. قبلا دیدیم که چگونه از سال ۱۶۹۴ الیت با تاسیس یک بانک خصوصی بنام بانک انگلیس کنترل کامل نظام پولی و تگزاری مالی رو در امپراطوری انگلیس بدست گرفت. فقط بعنوان یک نمونه از قدرت الیت، وادار نمودن دولت فخیمه در اجرای عهدنامه بالفور و تاسیس کشوری برای "ملت صهیونیست" می باشد. ظهور خاندان راثجایلد به تسلط کامل بر امور تجاری و اقتصادی انگلیس انجامید[6]. الیت علاوه بر بانک انگلیس به یک شرکت تجاری خصوصی نیز نیاز داشت. نام آنرا چه می باید می گذاردند تا همچون نام بانک انگلیس یا فدرال رزرو (معادل امریکایی بانک انگلیس که در آینده نزدیک بطور کامل بحث خواهیم داشت) در شنونده تصور دولتی بودن ایجاد نماید؟ نام آنرا شرکت شهر لندن گذاردند City of London Corporation (Google Search) . مشخصات این منطقه خودمختار الیت که هم شرکت است، هم شهر و هم کشور در تصویر ذیل ذکر شده است.
نهاد کنترل کننده اقتصاد و تگزاری مالی انگلیس یعنی بورس لندن و بانک انگلیس در این منطقه قرار دارد. خود شرکت بورس لندن نیز متعلق به الیت است: London Stock Exchange بورس فات لندن نیز که یک بورس ۴۰۰ ساله است متعلق به الیت است و بخش خرید و فروش طلای آنرا در سال ۲۰۱۲ به چین فروختند به قیمت ۱ میلیارد و ۴۰۰ میلیون دلار تا چین بتواند طلای بیشتری بخرد و پشتوانه یوان بگذارد و در سال ۲۰۱۶ بالاخره یوان چین را وارد سبد ارزی صندوق بین المللی پول ملقب به اس دی آر کردند: SDR : Standard Drawing Right از این طریق، چین از سال ۲۰۱۲ با سرعت مشغول خرید طلا شد. تا زمانی که توانست یوان را دارای پشتوانه طلا نماید. این حرکت الیت به تفاوت بین Lawful Money پول حقیقی(دارای پشتوانه) Legal Tender پول حقوقی(بدون پشتوانه) بر می گردد.
آیا الیت کنترل قوای مقننه و قضاییه انگلیس را نیز در دست دارد؟ بله. از طریق تاسیس موسسه بار: BAR British Accreditation Royalty و تصویب قانونی که تمام وکلا و نیز نمایندگان مجلسین انگلیس (مجلس لُردها و مجلس عوام) را موظف به عضویت و دریافت لیسانس(مجوز کار) از موسسه بار نمود، قوای مقننه و قضاییه انگلیس نیز کلا در دست الیت است. در واقع، انگلیس بیش از ۴۰۰ سال است که دربست در اختیار الیت بوده و هست. کشور امریکا نیز بطریق مشابه و با تاسیس شرکتی در سال ۱۸۷۱میلادی و تاسیس بانک خصوصی فدرال رزرو در سال ۱۹۱۳، بتدریج در اختیار الیت قرار گرفت. جزییات و مستندات و منابع تحقیقاتی وجود دارد که نشان می دهد، چگونه از سال ۱۹۳۳ امریکا کاملا و بطور دربست در اختیار الیت است.
انگلیس و تمام نمایندگان مجلسین باید عضویت یک شرکت خصوصی دیگر الیت را داشته باشند که مردم تصور میکنند کانون وکلای کشور انگلیس است . صدها ناگفته دیگر در مورد تسلط الیت بر کشور انگلیس هست که در اینجا فضای کافی نیست ولی در کتابی که در ادامه خواهد آمد، موجود است. بله، برای پنهان ماندن این حقایق، هرکسی که این حقایق را افشا کند، به توهم توطئه متهم می شود. آگاهی هزینه دارد.
چقدر این سناریو آشناست، بحران مالی ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۲ که به تصویب قانون تاسیس فدرال رزرو انجامید The Federal Reserve Act(1913)، بحران مالی ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۳ که به تصویب وثیقه قرارگرفتن هرچه بر روی خاک امریکا هست انجامید House Joint Resolution مصوب ۵ ژوئن ۱۹۳۳، بحران های مالی ۱۹۸۷، ۱۹۹۹، ۲۰۰۳ و ۲۰۰۸. حال، سناریوی مشابه و نهایی الیت:
-۱۷ سپتامبر ۲۰۱۹ بحران مالی استارت خورد
- فدرال رزرو بعنوان ناجی وارد شد (ریپو یعنی استقراض مستقیم بانکهای امریکا)
- سپس سواپ جهانی
- شب سال نو ۲۰۲۰: ریپو رسید به ۱ تریلیارد
- سپس فاز ۲: کرونا آمد
- اول ۱ تریلیارد دلار استقراض دولتی
- بعد ۲/۲ تریلیارد دلار دیگر
ولع تغییر در بیانِ کرونا
دکتر مهدی ربیعی[1]
چکیده
این تحقیق و نگارش با هدف بررسی ولع بشر برای تغییر و تخریب در خود و دیگری انجام شد. روش مطالعه حاضر از نوع تحلیلی- انتقادی و تداعی مفاهیم است. تغییر و تخریب در خود و دیگری از جمله مسائل اساسی بشر است که نتایج آن را می توان در دستکاری، تغییرات و کنترل ذهن و جامعه تا دستکاری های بیوژنتیک و زیست-محیطی دید. تغییر و تخریبی که سبقه تاریخی دارد و نوع معاصر آن را می توان از طریق سازمان های رسمی، عامدانه(مانند؛ سازمان های فراموسونری و تاویستوکی[2]) و غیر رسمی و ناخودآگاه به شکل سمپتوم ناشی از ایده های واپس زده شده در بشر ملاحظه کرد. داده های تاریخی، زبان شناسی، اسطوره شناسی، دین پژوهی و کاوش های تحلیلی نشان می دهد که تخطی از دال پدر(پدر نمادین)، یک امر تاریخی است و نمونه آن را می توان در اسطوره کرونوس دید که پدر خود را کاستره و فرزندان خود را بلعید. این اسطوره و نمونه های مشابه، نشان از این دارد که اگر بشر از امر نمادینی که به امر واقع اشاره دارد تخطی کند و در برابر آن تسلیم نشود، گرفتار شخصیت هایی اسطوره ایی مانند کرونوس و بلاهایی مانند کرونا در درون و برون از خود خواهد شد. نمی توان با پیمان های خیالی، امر نمادین و امر واقع را دور زد و به دنبال ترمیم و درمان ظاهری آن بود. پراتیک اگر خود به شکل تروما در برابر خواست عمل نکند، منجر به کاستره شدن خواست ها و تسلیم در برابر امر واقع نخواهد شد، بنابراین برای تغییر واقعی به اشتیاق واقعی نیاز است.
کلید واژه ها: اسطوره کرونوس، کرونا ویروس، زبان شناسی، روانکاوی، میل، خواست
میل[3](desire) و ولع برای تغییر و تخریب به شکل کنونی و نمادین(symbolic)، از زمانی که کلام حکم جانشین(displacement) یک شی یا ابژه را پیدا می کند، تحول می یابد. به دنبال چنین تحولی، رقابت و احساس مالکیت به شکل نمادین آن (مانند؛ این برای من، این برای تو) شکل می گیرد. از لحاظ تحولی در دوره پیش نمادین(Pre-symbolic)، جنگ و جدل تا زمان نیاز(need) پایدار می ماند، در حالی که بشر با تجهیز به کلام، مبتلا به جنگ هایی بی پایان در درون و بیرون از خود می شود. حال سوال اساسی این است که کلام با خود چه دارد که نتایج این چنینی به بار می آورد؟ کلام خاصیت تولید میل دارد و خواست[4](demand) های فرعی و اضافی به بار می آورد که هیچ انطباقی با نیازهای اصلی او ندارد. پرسش دیگر این است که مگر می شود چیزی که تمنایی برای آن نباشد به وجود آید؟ اولین شکاف و فاصله بین نیاز و ی آن، از طریق کلام رخ می دهد. در این صورت کلام می تواند تولید میل کند تا جبرانی بر عدم ی نیازها باشد. تولید میل اضافی در واقع برای پر کردن جای خالی ایجاد شده رخ می دهد. از این رو کلام زمانی که به عنوان مبدل و پوشاندن امر واقع(real) تولید می شود، انحراف(pervert) در میل نیز رخ می دهد. بطوری که یافتن نیازها در دل چنین کلامی غیر ممکن خواهد بود. میل های تولید شده به وسیله کلام سر به فلک کشیده و مخاطرات آن به کرات دیگر نیز رسیده است. برای مثال اگر شعارها و پروژه هایی که با هدف زیبا سازی فضایی شهر انجام می شود را رمزگشایی(decode) کنیم، نه تنها در جهت زیبا سازی عمل نمی کند بلکه در جهت تولید ادراک های زیرآستانه ی(subliminal perception) عمل می کند که اساساً بر علیه زیبایی های راستین و درصدد پر کردن یک فضای تهی و سیری ناپذیریی از میل دیگری(Other) است. از آنجای که برای "خواست" ی در کار نیست اگر سوژه خواست خود را قربانی و کاستره نکند، در صدد خواهد بود که دیگری و طبیعت را قربانی خواست خود کند، چنین سوژه ایی کوه ها و طبیعت را تصرف و در آن آلات تفریحی به وجود می آورد و زندان می سازد تا فرافکنی های خود را در آن زندانی کند و در نهایت اینها هستند که بخش های انکار شده خود را دستکاری ژنتیکی و بستری میکنند. این نوع ولع برای تغییر و دستکاری حتی می تواند با نام های آموزش، تعلیم و درمان نیز رخ دهد. در چنین حالتی ایده اصلی واپس زده(repressed) می شود و تکانه ها و غرایز با یک زبان متفاوت که حتی می تواند از خود سوژه(subject) پنهان باشد، رخ می نماید، نمونه های معاصر آن را که بسیار پیچیده تر است می توان در علم دید، مانند ی هایی که به اسم علم انجام می شود و از خود سوژه و دیگری نیز پوشیده می ماند. بی دلیل نیست که در امور دینی نیز به نیت و حقیقت امور تاکید می شود مانند جایی که پیامبر اسلام از خدا می خواهد که حقیقت امور را به او نشان دهد[5]. حقیقت امور همان دال(signifier) هایی هستند که به امر واقع و شکاف موجود بین کلام و نیاز اشاره دارد. اگر این دال ها واپس زده شود، لازم است تا آن شکاف ها به وسیله مدلول(signified) های ثابت و انعطاف ناپذیر پر شود تا واقعیت آشکار نگردد. برای جلوگیری از این واپس زنی لازم است تا فرد این فضای تروماتیک و جای خالی را با قربانی کردن بخشی از ژویسانس(jouissance )[6] و خواست خودش، تحمل و معوق کند تا فضایی خالی و شکاف پیش آمده به کلام دربیاید. امری که در شرایط تروماتیک مانند کرونا ویروس(Coronaviruses) از طرف روانشناسان و سایر متخصصان نادیده گرفته می شود. کلام اگر در نقش دالی عمل کند که به امر واقع اشاره کند کمک کننده و اگر در جهت پوشاندن امر واقع و دور زدن آن عمل کند همانی است که در روانکاوی، نورتیک نام گذاری می شود و در دین با نام منافقین و مذبذبین شناخته می شود، این گروه در ظاهر و خیال(imaginary) به "دال پدر" وفادار هستند ولی با تحریف، تبدیل و جابه جا کردن نام ها، به جای قربانی کردن خواست های خود، دال پدر را قربانی می کنند. امری که نمونه آشکار و علنی آن را می توان در پرورت(pervert) هایی مانند اسطوره(myth) کرونوس[7] و نمونه پوشیده و پنهان آن را در نورتیک ها دید. یکی از سوتفاهمات اساسی در مورد اسطوره این است که آن را وهمی و مربوط به گذشته بدانیم، حال آنکه اسطوره از ساختار زبان جدایی ناپذیر و با تغییر شکل و بصورت مبدل در حال تکرار است. اسطوره به مانند طنز(witz)[8] و رویا ساختار غیر رسمی زبان است که اطلاعات سانسور شده و باقی مانده را انتقال می دهد. ساختار شکلی و کلی طنز بر این است که یک رخداد فارغ از محتوای عامدانه آن برای فرد خواستنی و لذت بخش است، به عبارت دیگر بیان طنز دعوت بر تعمق است. طنز بر یکپارچگی خیالی ساختار زبان که بر اساس میل دیگری تعریف شده است خدشه وارد می کند. بنابراین طنز با ساختار رسمی زبان همخوانی ندارد ولی روایت از واقعیتی دارد که از طریق ساختار عامدانه و رسمی زبان قابل بیان نیست. به عبارت دیگر طنز شامل اطلاعاتی است که ظاهراً بیهوده و کابردی برای سوژه ندارد ولی عمیق ترین و اصیل ترین اطلاعات را نیز شامل می شود. از این رو طنز و استعارات بسیار جدی تر از آنی هستند که می نمایند. ساختار رسمی زبان در دنیای مدرن برعکس تصور عمومی، فریب و سانسور بیشتری در خود دارد، بخاطر همین لازم و ضروری است که منفذی خارج از زبان رسمی باشد تا سانسور شده ها را بیان کند. از این لحاظ برای شناخت واقعی یک پدیده به اضافات و تولیدات غیر رسمی زبان نیاز است. بنابراین همان بروندادهای زبانی که با برچسب هایی مانند شوخی و طنز کنار گذاشته می شود، باید محور مطالعه قرار گیرد. در مورد کرونا نیز به مانند سایر پدیده ها لازم و ضروری است که طنزها و استعارات جدی گرفته شود. از آنجای که تروما و اتفاقات طبیعی ناشناخته و اصیل هستند نیاز به ساحتی از روان دارند که در آن کمترین مقدار سانسور باشد، به عبارت دیگر اگر بخواهیم پدیده ای مانند کرونا را بفهمیم باید ببینیم ساختار غیر رسمی زبان در مورد آن چه می گوید. برای مثال بخش بزرگی از طنزها نشان از این دارد که بر خلاف ابراز نگرانی ظاهری از بیماری کرونا میل و کشش ناخودآگاه به آن وجود دارد، علاوه بر وجود چنین میل ناخودآگاهی، نفع ثانویه نیز بر آن وجود دارد مانند پس کشیدن از رفتارهایی رقابتی، حسادتی و رفتار های تکراری و عادتی که مبتنی بر میل دیگریست. گویا طنزهایی که در مورد کرونا ساخته شده است اطلاعات دقیق تر و درست تری از تحلیل های علمی متخصصان ارائه می دهد. از آنجایی که کرونا ناشناخته و دلالت های آن رمزگشایی نشده است نمی توان برای شناخت آن فقط به ساختار رسمی زبان اکتفا کرد، کرونا امری غریب(uncany)[9] است که برای شناخت آن لازم است از غرابت های خود زبان مانند اسطورها، رویاها و ساختار غیر رسمی زبان استفاده کرد. گویا کرونا هم به مانند کرونوس از دال پدر عبور می کند و فرزندان خود را می بلعد و پارت اسکزوئید-پارانوئید(schizoid-paranoid) افراد ظاهراً سالم را که صدها سال است آن را از خود دور ساخته است دوباره بالا می آورد. پارتی از وجود که واقعی تر از واقعیت است و باید باشد تا از تاخت و تاز خود و دیگری جلوگیری کند. خواست ظاهری بیماران و جامعه بصورت کلی بر این است که درمانگران و متخصصان را بار دیگر در جایگاه دانای کل قرار دهد ولی از آنجای که در درون این خواست تناقضی واقعی وجود دارد، ناکام کردن درمانگر یا مادر نمادین هدف واقعی و غایی این تقاضا است تا بلکه متخصصان مذکور فریب ظاهری آنها را نخورند تا آنها بتوانند از زندگی انگلی خارج شده و میل خود را دریابند، اگر درمانگر یا متخصص چنین فریبی را بخورد قطعاً شکست خواهد خورد و بیمار را سرگردان و روانه یک ابژه دیگر خواهد کرد، در حالی که در چنین شرایطی بهترین عمل، بی عملی و نپذیرفتن چنین جایگاهی است. بنابراین چنین واکنشی شاید طنز باشد ولی همانی است که سوژه برخلاف تقاضای ظاهری، واقعاً می خواهد. بنابراین هر چیزی که موضوع طنز قرار می گیرد نشان دهنده این است که میل و اشتیاقی به آن وجود دارد و ژویسانس عظیمی را آزاد می سازد. طنز داستان کرونا این است که شاید بشر خفته را از خواب عمیق و طولانی بیدار کند ولی اگر وحشت مرگ هم نتواست خواب او را بهم بریزد باید فهمید که برای او بیداری در کار نیست. در چنین حالتی باید کرونا را از دست او نجات داد. از دیگر طنزهای کرونا این است که برای فهمیدن بیانِ او باید با نظمی وارد شد که این بار او می گوید و می خواهد.
جمع بندی
خواست و میل از جمله تحولات ساختار زبان است که بصورت خودآگاه و ناخودآگاه بشر را از نیازهای اصلی خود دور ساخته است و از او چیزی ساخته است که نیست. در واقع بشر اگر آنی نباشد که هست، بر آن خواهد شد که آن بخشی از خود را که انکار و واپس زده است، به شکل های مختلف در درون خود کنترل و هر چیزی را که در بیرون از او، او را انعکاس می دهد، دستکاری و اگر اصلاح پذیر نبود به طریقی آن را از بین ببرد. بنابراین بشر اگر خواست و میل های انحرافی خود را کاستره(castration) نکند، زبان این کار را با به بردگی گرفتن او انجام خواهد داد. زبان در دل خود منفذ های غیر رسمی(مانند، طنزها، رویاها، پاراپراکسیس(parapraxis)، اسطورها،.) دارد که اگر بشر بخواهد با آنها می تواند به خود برگردد ولی اگر آنها را نادیده بگیرد نیاز به دستکاری و تخریب خود و دیگری دارد. خواست برعکس نیاز به دنبال نیست بلکه به دنبال ناکامی جایگاه دانای کل است، هدف غایی و نهایی "خواست" تمایزیافتگی و ایستادن بر میل های خود است، میلی که قربانی میل دیگری(Other) شده است. بنابراین اگر درمانگر در جایگاه دانای کل قرار گیرد و به دنبال ی خواست های بیمار و جامعه قرار گیرد، بار دیگر شکستی دیگر را تجربه خواهد کرد و بیمار و جامعه را بر میلی دیگر افسون می کند که ی در بر ندارد. بهترین پراتیک نپذیرفتن جایگاه دانای کل است تا میل خود فرد بر اثر ترومای ایجاد شده شکوفا شود. در واقع خواست” ظاهرأ در خواست کمک دارد ولی عمیقاً در پی پس زدن کمک است تا از آمیختگی با میل دیگری تمیز یابد و میل خود را در یابد، از این منظر کرونا و امثالهم با عواقب زبان شناختی خود نعمتی می تواند باشد که باعث شود تا بشر میل خود را در یابد و از سلطه میل دیگری خارج شود. چنین ترومای با لق کردن جایگاه مدلول ها می تواند یکپارچگی ظاهری و شکننده ارتباطات زبانی را فرو بریزد. بنابراین پراتیک واقعی نیاز به اشتیاق واقعی از سوی سوژه دارد تا بتواند چنین تروما و ناکامی را تحمل کند.
منابع
تمام متن مقاله به قلم و تداعی مفاهیم خود نویسنده به نگارش در آمده است، البته نویسنده بصورت کلی متاثر از متون روانکاوی، زبانشناسی، دینی و از نوشته های فروید، لکان، کانت، هگل، هایدگر، نیچه، مارکی دو ساد، فوکو، دریدا، کامو، دلوز، بدیو، میلر، ژیژک، بروس فینک و روانکاو ایرانی(میترا کدیور) بوده است و بصورت اختصاصی منابع زیر تاثیر بیشتری در مقاله حاضر داشته اند:
- دو سوسور، فردینان (1392). دوره زبانشناسی عمومی. ترجمه کوروش صفوی. نشر هرمس.
- حبیب زاده، مهدی (1397). مترجم کتاب کودکی را میزنند، مجموعه مقالات زیگموند فروید.
- کلمن، جان (1393). کتاب تاویستوک، اشراف سیاه ترجمه عباس کسکنی، ناشر هلال.
-ربیعی، مهدی(1399). نگاه خیره یِ کرونا. http://kelamekalam.blog.ir/
-ربیعی، مهدی؛ نوده یی، داود؛ ضرغامی، محمدحسین (1398). نشانِ علم و عالم: http://kelamekalam.blog.ir/
-ربیعی، مهدی؛ نوده یی، داود؛ ضرغامی، محمدحسین(1398). وهم فهم و فهم وهمhttp://kelamekalam.blog.ir/
-ضرغامی، محمدحسین؛ نوده یی، داود؛ ربیعی، مهدی(1398). عدلِ سمپتوم: http://kelamekalam.blog.ir/
-فروید، زیگموند (۱۹۳۳). سخنرانیهای آشنایی با روانکاوی، سخنرانی ۳۴ توضیحات، کاربردها و راهکارها، {این مقاله توسط مرجان پشت مشهدی، خدیجه فدائی، پرویز دباغی و فرزام پروا ترجمه و زیر نظر دکتر میترا کدیور در جلسات مورخ ۸۴/۲/۳- ۸۴/۲/۱۰- ۸۴/۲/۲۴- ۸۴/۲/۳۱ و ۸۴/۳/۷ کلاسهای عرصه فرویدی – مکتب لکان ایشان تصحیح گردیده است}. سایت انجمن فرویدی
-فروید، زیگموند(1910). مقاله روانکاوی وحشی ترجمه لیلی افتحی و تصحیح بهوسیله دکتر میترا کدیور. سایت انجمن فرویدی.
-کدیور، میترا(1380). درسنامه طنز و رابطه آن با ناخودآگاه. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1380). درسنامه روانکاوی در انتانسیون و روانکاوی در اکستانسیون. سایت انجمن فرویدی.
-کدیور، میترا(1381). درسنامه درباره مقاله نارسیسم زیگموند فروید. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1381). درسنامه روند Pass. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1381). درسنامه سایکوآنالیز و Pass. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1381). درسنامه پایان روانکاوی و عمل. سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1388). مکتب لکان، روانکاوی در قرن بیست و یکم. انتشارات اطلاعات. چاپ دوم. ۱۳۸۸.
-کدیور، میترا(1396). مکتب لکان: روانکاوی در قرن بیست و یکم. نشر اطلاعات.
-کدیور، میترا(1397). سخنرانی روانکاوی و دین. دانشگاه شهید بهشتی، سایت انجمن فرویدی
-کدیور، میترا(1397). سخنرانی نقد فرهنگ جنسی در ایران. دانشگاه شهید بهشتی
-مجله تداعی(1397). مفهوم تروما در روانکاوی لکانی (با نگاهی به سریال وستورلد). https://tadaei.com/
-نوده یی، داود؛ ضرغامی، محمد حسین؛ ربیعی، مهدی(1398). نسیانِ انسان: http://kelamekalam.blog.ir/
-نوده یی، داود؛ ضرغامی، محمدحسین؛ ربیعی، مهدی(1398). انحراف روانشناسی و تحریف روانکاوی: http://kelamekalam.blog.ir/
- Freud, Sigmund (1914). On Narcissism: An Introduction. Standard Ed.
- Lacan, Jacques (1992). The Seminar. Book VII. The Ethics of Psychoanalysis, 1959-60.
-Freud Sigmund (1914). Remembering, Repeating, and Working-Through. Standard Ed.
-Freud Sigmund (1925). Negatiom,” On Metapsychology: NEGATION Standard Ed. 19, 235-239
-Freud Sigmund, On Metapsychology in Volume XIV of The Complete Psychological Works of Sigmund Freud p. 173
-Freud Sigmund, The Psychopathology of Everyday Life in Volume VI of The Complete Psychological Works of Sigmund Freud p. 209-210
-Freud, Sigmund (1919). "Das Unheimliche". Archived from the original on July 14, 2011.
-Freud, Sigmund (1923). Certain Neurotic Mechanisms in Jealousy, Paranoia, and Homouality. (Internat. Journ. Psycho-Analysis, vol. iv, April,.
-Freud, Sigmund (1937). Analysis Terminable and Interminable. Int. J. Psycho-Anal., 18:373- 405.
-Freud, Sigmund. (1991 [1915]) Introductory Lectures on Psychoanalysis. Penguin Books Ltd; New Ed edition, pp50–108
-Lacan, Jacques (2001). The Mirror Stage as Formative of the Function of the I", in Écrits: a selection, London, Routledge Classics; p. 5.
-Lacan, Jacques(1953-1954) The Seminar. Book I. Freud's Papers on Technique. Trans. John Forrester. New York: Nortion; Cambridge: Cambridge University Press, 1988. p. 215
-Lacan, Jacques(1964).The Seminar. Book XI. The Four Fundamental Concepts of Psychoanalysis. Trans. Alan Sheridan. London: Hogarth Press and Institute of Psycho-Analysis, 1977. p. 103
-Lacan, Jacques .(1957-1956) "La relation d'objet" in Écrits.
The craving for change in Corona's expression
گردآب گرانسنگ های ابدی: عدم قطعیت، قطعیت و زبان
دکتر محمد حسین ضرغامی*
چکیده: انسان در زندگی روزمره بیشتر از هر روش شناختی، به استقرا متکی است و گزاره های خود را از تعمیم تجربه های دم دستی اش خلق می کند گزاه هایی که چشمان زندگی وی است. چنین شناختی مبتنی بر شرطی شدن است، کمترین انرژی روانی را صرف می نماید و در بشریت ریشه دارد. در این نوشته نویسنده از روش تداعی معانی بهره گرفته است تا نقشی که قوهای سیاه در شکست باورمندی سمبلیک انسان دارند را به ساحت سمبلیک وارد نماید.
قوی سیاه[1] به رویدادی اشاره می کند که تصور می شود امکان اتفاق آن وجود ندارد. مثال معروف در محدودیت استقرا به عنوان یکی از راه های شناخت که اتفاقا پایه ی بسیاری از علوم است، مثال پیدا شدن قوی سیاه است، پیدا شدن قویی که برخلاف تمام قوهای قبلی سیاه بود[2]. انسان ها محرک ها را از محیط می گیرند و تبدیل می کنند به دانش به عبارتی از محیط، دانش کشف می کنند. این همان استعداد انسان در ایجاد روش علمی، فلسفه ورزی در طبیعت وجود و ارائه ی الگوهای پیچیده ی ریاضی برای ذهن، زندگی و عالم است. اما این استعداد با شکاف ها و اشکالات بنیادین روبرو بوده هست و خواهد بود. پزشکان قبلا داروهایی را تجویز می کردند که به تجویز آنها خیلی مطئمن بودند ولی اکنون پزشک در یک حوزه ی کوچک نیز صاحب نظری قطعی نیست؛ در حوزه ی سرمایه گذاری تغییرات شگرفی اتفاق افتاده است؛ در حوزه ی ارتباطات، ارزش ها به شدت دچار تغییر شده و فاقد اطمینان سابق است. مختصات آینده مختصات گذشته نیست، ماهیتی متفاوت دارد؛ اامی ندارد که آینده فرزند گذشته با اکتساب مشخصات ژنتیکی والدینش باشد. در حال حاضر ادعاهای قدیمی در هر کدام از حوزه های برشمرده، مضحک و احمقانه به نظر می رسد و اطمینان به آنها خیلی احمقانه تر. گرفتاری اصلی این است که هر چیز پذیرفته شده خارج از الگو و پارادایم های فرد یا جامعه برای آنها غیرقابل دیدن است به عبارتی این نظریه است که مشاهده را می سازد[3]. وقتی در نظریه چیزی به اسم ویروس وجود ندارد، انتقال ویروس هم غیر قابل فهم است. فقدان اطلاعات مهم و حیاتی به ناتوانی در دیدن منجر می شود. مثال جالبی وجود دازد که این مطلب را روشن تر می سازد. بومیان آمریکا ناتوان از دیدن کشتی کریستف کلمب بودند، چون در ایده های آنها کشتی وجود نداشته است به عبارتی زبان آنها –زبان در معنای langue نه parole- فاقد sign کشتی بود و شِمن قبیله از روی تغییرات موج دریا کم کم چشمانش به دیدن کشتی باز شد و سایر بومیان با زبان شِمن به وجود آن پی بردند و کشتی وارد زبان شد.
بنابراین اتفاقات انسان را غافلگیر می کند نه به خاطر تصادفی بودن اتفاق، بلکه به دلیل محدود بودن چشم انداز وی. در صورتی که این موضوع (ان شا الله) فهم شود می تواند به تغییر و گسترش چشم انداز ت و برنامه منجر شود. وقتی همه ی تصورات از قو، قوی سفید است و سفیدی از قو جدا نشدنی است وجود قوی سیاه مانند "کلمه ای اضافه در جمله می ماند[4]" که کاملا معنای جمله را به هم می ریزد و به تلاش مضاعف برای حذف کلمه از سوی باورمندان به قعطیت جمله منجر می شود، تلاشی خنده دار و بی ثمر و این نظام سمبلیک کهنه و فرسوده است که [5]در نهایت از هم می پاشد و جمله را تمام و کمال می پذیرد و تصور می کند جمله متعلق به وی است و خودش را صاحب آن می داند و بر مجدد بر قطعیت جمله ی جدید اصرار می ورزد. به خاطر وجود همین قوی سیاه اندیشه ای از بنیان فرو می ریزد، ثروتی در بازار سهام از دست می رود، عقیده ی مذهبی در هم پاشد، افراد خانواده دشمن های خونی می شوند، فهمی توهم می شود و توهمی فهم[6]. اما اثر قوی سیاه بر همه یکسان نیست و تعداد آنها تا زمانی که زبان هست، یعنی تا زمانی که انسان هست، بی نهایت است و ندیدن آنها در یک محدوده ی زمانی به معنای نبودن آنها نیست. اثرگذاری قوی سیاه وابسته به باورمندی آنها، میزان اطلاعات و گستره ی چشم انداز دارد. مثلا اگر فرد تمام زندگی اش را به یک چیز که از آن مطمئن و آگاه است اختصاص دهد و به آن اصرار بورزد، باید بداند که این اطمینان ناشی از اطلاعات وی است ولی آیا اطلاعات دیگری موجود نیست که متفاوت با اطلاعات فرد باشد؟ بی شک موجود است. حداقل اطلاعات اضافه، سبب تغییرات شگرفی می شود که آگاهی از آن مانع ظهور قوی سیاه در یک موقعیت می شود. قوی سیاه در کالبد اندیشه ی اجتماعی نیز به وفور یافت می شود. به عنوان مثال کشف کوپرنیک، داروین و فروید بسیاری از اندیشه های قبل از خود را مخدوش کرد، خط انداخت و زندگی اجتماعی را دچار تغییر کرد. کشف کوپرنیک اتوریته ی انجیل و کلیسا را زیر سوال برد ولی برای حرکت جامعه ی اروپا کمک کننده بود و کشف فروید آنقدر باورمندی را دچار تزل کرد که هنوز هم "آثار فروید به زبان خود فروید[7]" به سمبلیک اجتماع وارد نشده و عمدتا آنچه تحت عنوان روانکاوی است روانکاوی تحریف شده است، روانکاوی است در خدمت صاحبان قدرت، ثروت و خواب کننده های جهانی، روانکاوی تقلیل یافته به روانشناسی[8].
عادات فکری غلط انسان در حال حاضر نیز ترمیم نشده است به عنوان مثال آیا آینده مثل گذشته است که همه ی تصمیمات بر اساس گذشته باشد. فرهنگ دیکتاتوری اصرار بر تثبیت شرایطی دارد که خودش آن را به باور مردم خورانده است اما به زودی بر فراز چنین تفکر دیکتاتور مآبانه ای قوهای سیاه ظاهر خواهند شد. این موضوع به معنای گسست کامل بین گذشته و آینده نیست. رابط بین گذشته و آینده را حال تشکیل می دهد نه یک رابطه ی خطی، بلکه یک رابطه ی کاملا پیچیده ی غیر خطی احتمالی از منظر زبان که در اینجا قصد پرداختن به آن را ندارم. فاکتورهای ناشناخته ی بسیاری وجود دارد که پیوند بین گذشته و آینده را تحت تاثیر قرار می دهند فاکتورهایی که در تحقیق به آنها متغیرهای مزاحم می گویند و من آنها را شکاف می نامم؛ شکاف هایی که در ساحت زبان، هرگز تمام شدنی و پر شدنی نیستند. بنابراین هر لحظه و هر دم نیاز است که داده ها تغییر یابند و دانش جدید تولید کنند. سر راست ترین الگو، صرفا برای بیان منظورم در مورد آینده مدل شبکه ی بیزی است که داده های جهان سمبلیک پیشین در بردارنده ی کلافی از متغیرهای بسیار، باید در داده های حال، ضرب شود تا تصویری تار از آینده ترسیم نماید و چون حال در هر لحظه، گذشته می شود، این مدل یک مدل پویا خواهد بود، چیزی که مدل قادر به وارد کردن آن نیست، امر واقع یا قوهای سیاه اند، امری که به تاری تصویر آینده می انجامد ولی با این وجود تصویری از آینده فراهم می شود.
برای گوسفندانی که در مزرعه ی یک کشاورز هر روز تحت حمایت وی می باشند و شرطی محیط اند فرداها همان روز قبل است اما اگر فردا روز عید قربان باشد چه؟ حامی دیروز قصاب فردا خواهد بود. بنابراین آینده کاملا متکی بر گذشته؛ مخصوصا مبتنی بر داده های تک بعدی یک پدیده، می تواند نتایج بسیار وخیمی داشته باشد. دیگر خطای انتظار[9] خطای تایید است به بیان ساده یعنی، پیدا کردن شواهد برای اثبات نتایج گذشته. سیستم روانی انسان تمایل دارد، شواهد موجود در رد باورهای پیشین را نادیده بگیرد چون از قبل در مورد آینده تصمیم گرفته است. بنابراین تلاشش را انجام می دهد تا اهمیت آنها را نادیده بگیرد و آنها را زیر سوال ببرد. برای نمونه اگر با مواردی مانند "تغییرات آب و هوایی یک توطئه است" یا "کرونا یک حمله یتروریستی است" و امثال آن در حوزه ی شخصی و اجتماعی روبرو شود و بعد به عنوان مثال، مستندی ببینید که معتقد به دست ساز بودن کرونا است، بنابراین در جستجو به دنبال چیزی می گردد که این مستند را زیر سوال ببرد چیزی که ساختار ذهنش را عوض نکند. تغییر "موضع ذهنی" گران ترین تغییر پیش روی انسان ها است صلبی است که در تعداد کمی شکسته می شود. "خطای انتظار" به شایستگی نشانگر مدلول خود اند انتظار از آینده بر اساس گذشته.
در طول فرآیند تکامل مغز انسان دست به طبقه بندی اطلاعات زده است تا بقا داشته باشد، مثلا برای دفاع از خود طبقه بندی محیط ضروری بوده است. اما چنین طبقه بندی هایی در محیط بسیار پیچیده ی کنونی افتضاح اند، و نیازمند تغییر موضع ذهنی می باشند. خطای روایت[10] یکی از خطاهای مربوط به دسته بندی است که انسان در زمان توضیح یک وضعیت به آن دچار می شود یعنی تولید روایت خطی برای توضیح یک وضعیت. اطلاعاتی که سیستم روانی ما دریافت می کند بیشتر از آن چیزی است که بتوانیم همه ی آنها را روایت کنیم؛ از این رو مغز به دسته بندی اطلاعات می پردازد و اولویت بندی کرده و مهمترین اطلاعات را برای توضیح وضعیت ارائه می دهد. به عنوان مثال یک شخص می تواند اولین فردی که بعد از بیدار شدن از خواب دیده است را به یاد آورد اما یاد آوری تمام افرادی که در طول روز در مترو و خیابان و غیره دیده غیر ممکن است یعنی با این که آنها از سیستم حسی وی گذشته و جزء تجربه اش محسوب می شوند اما به هر دلیلی به خاطر آورده نمی شوند. به عبارتی هر روز بیت های اطلاعاتی بسیار بسیار زیادی از تجربه گم می شوند. با این که هر دو نوع اطلاعات یعنی اطلاعات به یاد آورده شده و به یاد آورده نشده هر دو ورودی مغز اند ولی مغز دست به انتخاب زده است، انتخابی نا آگاهانه در روش. با این وجود یادآوری شده ها در قالب یک روایت منسجم عرضه می شوند یعنی در قالب داستانی یکپارچه از تمام وقایع روز، داستانی با خط سیری به ظاهر منطقی و تصویری ثابت. مثلا وقتی فرد در باره ی زندگی کنونی اش توضیح می دهد، وقایع خاصی را برجسته می کند تا نشان دهد که موقعیت فعلی اش حاصل یک سری رخدادها است و این رخدادها همان روایت وی می باشند. بهترین نمونه ی روایت که هر روز با آن سر و کار داریم یک فیلم، رمان یا یک مصاحبه است. روایت به لحاظ روابط علی و معلولی خود بسنده است و همه تبیین ها را در خود دارد. مثلا فردی می گوید من عاشق شنیدن داستانم چون پدرم در روستا وقتی می خواستیم بخوابیم، در شب های سرد زمستان برایمان داستان تعریف می کرد، در اینجا علت "عاشق شنیدن داستان" در روایت مشخص شده است. اما ساختن این روایت ها راه خوبی برای شناختن جهان نیست چون روایت صرفا با یادآوری اطلاعات بسیار ناچیز گذشته و برجسته ساختن "پاره ای از توضیحات" ساخته می شود. یک داده ی خیلی کوچک جا افتاده، می تواند اثر زیادی بر جریان روایت بگذارد و یک روایت تازه بسازد چیزی شبیه "اثر پروانه ای[11]". رابطه ی علت و معلولی یک رابطه ی بسیارعمیقی است که بخش آگاه سیستم روانی انسان فاقد قدرت تبیین آن است چون به صورت استدلالی (تاکید می شود به صورت استدلالی) راهی برای برگشت قدم به قدم به گذشته ندارد و از این رو برای توضیح برآیند نهایی، انسان در دسترس ترین ها را انتخاب می کند یا حتی آنها را می سازد. در چنین حالتی، داده های مقیاس ناپذیر و مقیاس پذیر بسیاری گم شده است. علاوه بر این داده های مقیاس پذیر و مقیاس ناپذیر خود مشکل را چندین برابر می کند. به عنوان مثال با داشتن توزیع قد جامعه می توان میانگین آن را بدست آورد اما در مورد سازه های روانشناختی چگونه ممکن است بتوانیم همین حداقل اطلاعات، یعنی میانگین را بدست آوریم. یعنی در اینجا ساختار سازه ی روانی در زبان، شبیه یک ساختار کوانتومی است که عدم قعطیت یا احتمال، ذاتی آن است نه ناشی از جهل انسان. کسی که با سازه ی روانی مانند قد رفتار می کند در گمراهی سختی است که هدفش پر کردن شکاف های فهمش می باشد نه پذیرش و باور این شکاف ها.
با این وجود، انسان ها برای مراقبت از خودشان به مدیریت ریسک دست می زنند مثلا بسیاری از بیمه ها مصداقی از همین مدیریت ریسک است و حتی دولت ها این مدیریت را در بسیاری زمان ها اجباری می کنند. بیمه یعنی کاهش عواقب متصور از نتایج اتفاقات. از این رو، انسان دست به اندازه گیری ریسک می زند تا خطر احتمالی را تخمین بزند. در چنین شرایطی یکی از خطاهای انسان که از بقایای خود مرکز پنداری نوزادی وی نشات می گیرد، بیش برآورد کردن و وزن بالا دادن به آگاه خودش در مدیریت ریسک است. انسان باید به جای این که ریسک را به یک بازی از قبل تعیین شده با قوانین مشخص و ثابت کاهش دهد، بهتر است به اصالت کلمه ی ریسک باور داشته باشد. ریسک یعنی خطر یعنی جایی که آگاهی دچار است. می توان قبل بازی برنامه و قراردادی برای آن در نظر گرفت اما تقلیل ریسک به بازی خود یک ریسک است. بزرگترین تهدید علیه "برنامه" چیزی است که در آگاه انسان ها جای نمی گیرد و جای آن در تصویر و زبان شکاف است. این یک اشتباه محض است که تصور شود انسان به ریسک ها تسلط دارد چنین تسلطی مانند مصرف قرص خواب آور با دوز بالا است. شایسته تر آن است که انسان جهل خود در چنین مواقعی را بپذیرد. "دانش قدرت است" اما در اینجا برای یک انسان یا اجتماع انسان ها، دانشی که قدرت است بخش بسیار کوچکی از آن به گستره ی زبان وارد شده است و همیشه باقیمانده ی بزرگی در خارج از گستره ی زبانی اش خواهد ماند همان که عدم قطعیت را قطعی می سازد و قطعیت را به عدم قطعیت بدل می کند. تکیه بر دانشی که در گستره ی آگاهی است مانند ریختن علف بر روی شکاف های یک دره ی عمیق است؛ یک اطمینان باد کرده که با سر سوزنی در هم می شکند یک حباب اطمینان، خوارکی است برای پدیدار شدن قوی سیاه.
اگر بتوان محدوده ی ندانسته ها را مشخص کرد می توان دامنه ی ریسک را کاهش داد. دانستن حوزه ی نادانسته ها به ارزیابی مطلوب تری منجر می شود تا یقین به دانسته ها و چسبیدن به آنها. برای نیافتادن در دام اطمینان شناخت باید ابزارها و محدودیت های آن را شناخت تا ریسک تصمیم گیری های بد، کم دامنه تر شوند. مثلا آگاهی به تعصبات شناختی سبب می شود که فرد وقتی جستجویی را انجام می دهد به دنبال تایید تعصباتش نباشد و حوزه ی وسیع تری را ببینید، حوزه ی فرصت ها و تهدیدهای خفته را. چنین فردی از ارائه ی روایت های ساده برای توضیح یک پدیده اجتناب می کند و برای دستیابی به تصویری منطبق تر بر واقع شک و عدم قطعیت را ارج می نهد. دانستن محدودیت ها، حوزه امید واهی را کاهش می دهد و رفتار واقعی تری بروز می کند. ظرفیت محدود ما در فهم پیچیدگی های امر واقع را نمی توان کاری کرد، استیصالی است که سر هر مستکبری را خم می کند. کاری که می توان کرد این است که آسیب های ناآگاهی و غفلت را سبک کرد. انسان اصرار دارد آینده را پیش بینی کند اما در این حوزه بسیار جاهل و عقیم است و با تاکید بیش از اندازه به دانسته هایش از پذیرش "اختگی" خود فرار می کند، به روش هایی که به نظرش منطقی می آیند زیادی اتکا می کند، نادانسته هایش را خیلی دست کم می گیرد، از تعریف اتفاقات تصادفی سر باز می زند و این ناتوانی را نادیده می گیرد، رفتارهای نمایشی از خود بروز می دهد و به اعتباریات می چسبد و با تصاویر پوسیده و بالا رفتن از چارت های سازمانی دلخوش است. قوهای سیاه باگ های تصمیم گیری اند که بربلندای دریاچه ی خیال شیرجه می روند و خیال را اشفته و خواب را پریشان کرده اند. مثال های تاریخی که می توان از چنین قوهایی در حوزه ی تجربیات اجتماعی مطرح کرد عبارتند از جنگ جهانی اول، فروپاشی شوری، ظهور وب، حمله ی یازدهم سپتامبر، طاعون، کامیپوترهای شخصی، ظهور داعش، سقوط بازار سهام، تغییر در باورهای دینی، کرونا و غیره و در حوزه ی تجربه ی شخصی هزاران مثال که نزد خواننده است.
کلاغهای سفید در راه اند.
30 فروردین 1399
[7] . در ایران همت آموزشهای انجمن فرویدی بر انتقال دانش فرویدی از زبان خود فروید است. جملهی مذکور برگرفته از سخنرانیهای خانم دکتر میترا کدیور است.
[8] . مقاله انحراف روانشناسی و تحریف روانکاوی ربیعی، ضرغامی و نوده ئی به آدرس: http://kelamekalam.blog.ir/
[9] . expectation error
[10] . narrative error
[11]. Butterfly effect
درباره این سایت